دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

خود نویس

نمیدونم قبلا به این نکته اشاره شده تو این وبلاگ یا نه، 

ولی چندسال پیش وقتی میرفتم تو یه وبلاگی و میدیدم چند ماه یا حتی چندسال آپدیت نشده و بعدش دوباره برگشته رو کار، با خودم میگفتم مگه میشه یه نفر چننننند ماه وقت نکنه یه سر بزنه یا دو خط بنویسه؟

اگه واسش مهم بود حتما میومد.

اون موقع خودم تو دورانی بودم که مامانم به خاطر مدرسه هر 24 ساعت یه بار جای سیم کامپیوترو عوض میکرد میذاشت یه جا دیگه :))

با این وجود پول تو جیبیامو جمع میکردم میرفتم 10 دیقه هم که شده تو کافینت وبلاگمو چک میکردم یا یه چیزی در مورد زندگیم مینوشتم. 

نمیدونم اسمشو بذارم تنبلی، یا ادای آدم بزرگارو در بیارم و بگم سرم شلوغ بود... یا اینکه حقیقتشو بگم که قرار نبود آشناها اینجارو پیدا  کنن و الان که میبینم هر چیز خصوصی و عمومی در باره افکار و احساسات  و زندگیم بگم یه مشت قاضی نشستن و میخونن و قضاوت میکنن دلم سرد شده.

 به هر حال، یه مدت نبودم.

خلاصه بخوام این یک سالو شرح بدم این بود که تو آزمون مهمانداری با هر بدبختی بود قبول شدم، مجبور شدم به تهران نقل مکان کنم، دوره هارو گذروندم، اون وسط مسطاش به زور دانشگاهم تموم کردم رفت پی کارش. بعد از دومین پرواز با تشکر از فشار هوا متوجه شدم که یه تومور 11 سانتی تو بدنم دارم و باید هرچه زودتر جراحی کنم. (دوستانی که قدیمی هستن میدونن که مثل چی از آمپول میترسیدم! این قسمتو به خاطر همون عزیزان میگم که بخندن) عمل جراحیم باز بود و کلی آمپول و سرم و فلان و دهنم سرویس شد.شکر خدا تومور خوش خیم بود. یک ماه و نیم استراحت کردم و بعدش شانس باهام یار بود و برگشتم سر کارم.الانم چند ماهی هست که مشغولم و همه چی خوبه و راضیم.


+بعدا نوشت: شما چطورین؟ :)