دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

...

سلام دوستای خوبم.شب یلداتون مبارک.امیدوارم شما مثل من از شمردن جوجه هاتون پشیمون نشده باشید.دیگه از دوشنبه امتحانای من شروع میشه فکر نکنم که بتونم تا آخر امتحانا بیام.فقط واسم دعا کنید امتحانامو خوب بدم.امیدوارم توانایی خرخونی کردنو داشته باشم.البته می دونم هیچ وقت طاقت نمیارم که ۱ ماه نیام.میام نظراتو تایید می کنم میرم! راستی می خوام یه وبلاگ دیگه باز کنم.اینجا اصلا نمی تونم عکس بذارم.یه مدت یه وبلاگی درست کردم که تیتر اون دنیای این روزای من بود.باور می کنید بازدیدش تو یه هفته از این وبلاگم بیشتر شد؟؟!! 

هر وقت درست کردم آدرسشو میدم بهتون.فعلا خدافظ.

.امروز بعد یه هفته در شکوهو باز کردن.من ساعت ۶ کلاس داشتم.با این که یه خیابون بالاتر از خونمونه از اون روز که خبر فوت آقای آقاجانی رو شنیدم یه بارم از اون خیابون اصلا رد نشدم.

امروز که رفتم دیدم جلوی در واسش حجله درست کردن (درست نوشتم؟) کلی پرده سیاه و اینا.رفتم داخل دیدم همه دارن گریه می کنن ...آقای قهرمانیم که اومد از قیافش تابلو بود منتظر بهانست که تعریف کنه و منم دوباره(دوباره که چه عرض کنم صد باره) اشکم در اومد. 

نمی دونم اگه این اتفاق خدای نکرده واسه یکی از اعضای خانواده خودم می افتاد چی کار می کردم؟؟؟ لابد می مردم خودمم.خلاصه سردرد شدید الان دست از سرم بر نمی داره. تازه یه کم فراموش کرده بودم.خیلی خودم کم درد دارم اینم روش.فردا ادبیاتو نامرد می خواد از اول تا آخر امتحان بگیره.منم که می شناسید دیگه انقد خوندم بار علمی همین طوری داره تراوش می کنه از مخم

چیز زیاد مهمی نیست

.باز خبر بد چی دارم...؟ اها! یاهو مسنجرم هنگیده و نمیتونم ازش استفاده کنم.(بهتر).بعد...دیگه اینکه این قالبو گذاشتم دارم دیوونه میشم چون هیچی سر جاش نیست.و از همه دردناک تر باز موقع امتحانا شد و این مامان من شروع کرد به گیر دادناه

امروز من

.خازن قطعه ای الکتریکی می باشد که وظیفه ی آن در مدار ذخیره ی بار و انرژی الکتریکی است-  

 

...الان ۳۵ دیقست که سر همین جمله موندم...انگار چشمام قفل شدن.اصلا نمی دونم دارم به چی فکر می کنم...خودمم نمی دونم...هی میگم الان شروع می کنم اما 

 

:الان می دونم دارم به چی فکر می کنم 

...راستی...فردا بیست و هفتمه 

...۲۷...۲۷...۲۷ 

پشت دفترم می نویسم: 

 

.چهارشنبه- ۲۷/۵/۸۹ - ساعت ۱:۳۰ صبح آغاز 

 

.چهارشنبه- ۲۴/۹/۸۹ - ساعت ۱:۳۵ ظهر پایان 

  

 ...چه زود گذشت 

...چه زود تموم شد 

...چه بد 

 

 ساعت ۸:۱۰ غروب همین روز: 

 

...هنوز سر همون صفحه اول دفتر هستم.منتها خازن تخت و ظرفیت خازن رو هم به زور خوندم خدا کمکم کن...این یکیم خراب کنم دیگه هیچی

سلام.من یه مدتی پست نمی ذاشتم اما هر روز سر می زدم خداییش! الانم اومدم یه کم از خودم بگم. حال من که خوب نیست.اصلا و ابدا خوب نیست...به چند دلیل: 

اولیش اینه که حدود ۳ روز پیش یه خبر هولناکی شنیدم... این که یکی از معلمای شکوه- موسسه زبانمون که اسمش آقای آقاجانی بود و شوهر معلم بسکتبالمم می شد...از  آسانسور طبقه پنجم ساختمونشون پرت شده پایین...حتی الان که دارم می نویسم بازم مورمور میشه بدنم...راستش من این طوریم که وقتی یه خبر وحشتناک مث خبر مرگ بشنوم یا یه همچین چیزی تا یه مدت تو شوک هستم و باورم نمیشه...الانم یه جورایی باورم نمیشه با اینکه مجلس ترحیمشم رفتم.راستش شاید اگه نمی شناختمش تا این حد ناراحت نمیشدم...خیلی بابتش گریه کردم...هم خودش جوون بود و هم زنش...حالا یه عمر بدون شریک زندگیش چه طور   می خواد زندگی کنه...یه دختر ۴ ساله به اسم نیکا هم داره که بعد چند سال با هزار مشکل صاحب شده بودن...مثه این که اون شب داشته با ۲ تا برادراش اساس کشی می کرده که بره خونه خودش...خونه هنوز کامل نشده بود و آسانسورشم در نداشته...یخچالو که داشتن می بردن یهو از دستشون ول می شه این که خواسته بگیرش پاش سر می خوره و...در یک آن...تمام. 

حتی فرصت فریاد زدنم نداره...حتی فرصت ترسیدن...یا... 

 به این فکر می کنم که سرنوشت چه تقدیر هایی رو واسه آدم رقم میزنه...حتی روحمونم خبردار نشد که این آقای آقاجانی که الان جلوی چشممونه ۲ ساعت بعد قراره دیگه نباشه... 

تورو خدا قدر همدیگرو بدونید...بعضی وقتا آدم حتی فکرشم نمیتونه بکنه که کی چه اتفاقی کجا قراره بیفته... 

دومیش اینه که وقتی جلوی آینه بودم دیدم همون چشمم که کبود شده بود و الان خوب شده...(مثلا) زیرش یه چیز سفتی هست که زیر اون یکی چشمم نیست یه چیز اندازه نخود که همین طوری دیده نمیشه.بایدیه کم انگشتتو آروم فشار بدی که بفهمی... 

 میگم... نکنه غده باشه... نکنه  باید عمل بشه...؟؟؟ کور نشم یه وقت..!؟  

ای الهام اون آرنجتو بگم چی بشه...هر چی زور داشتی زدی حالا بیا به جای من برو عمل کن!! 

من نمیخوام برم چشم پزشکی...تحمل شنیدنشو ندارم...!!!

و آخری که از همه واسم مهم تره و تازه تره...ولش.نمی خوام بگم.دوباره اعصابم میریزه به هم. 

  

فعلا تا پست بعدیم.برام دعا کنید.

 

یه خبر!!!

سلام به همه! یه خبر خوب از خودم!! یکشنبه مسابقه بسکتبال داشتیم بین شهری تیم ما اول  

 

 شد!!   انقده خوشحالم!!  تور همه تیمارو سوراخ کردم انقد ۲ امتیازی انداختم!   

  

تازه آرنج یکیشونم خورده زیر چشمم کبود شده! خدا رحم کرد کور نشدم! اما بدترین قسمتش  

 

می دونید کجاست؟؟ این که هر روز که پا میشم می بینم بدنم بیشتر درد می کنه...  

 

نمی تونم از جام تکون بخورم به زور بلند می شم از جام...آخ... 

 

حالا فردام امتحان حسابان داریم من زیاد نخوندم.اصلا انگار خواب آور خوردم هر چی می خوابم  

 

خستگیم تموم نمی شه.فردا رو خدا به خیر بگذرونه...