دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

صدا، نور،دوربین،حرکت!

خسته ام.

احساس میکنم از کالبدم خارج شدم و روحم شاهد همه این اتفاقاته.

تو آسمون در حال برگشت به ایران بودیم، گفتن مرزهای هوایی بسته س.کسی اجازه ورود و خروج نداره.

با هزار بدبختی تبریز نشستیم.

یاد گیل پیشی افتادم.شاید اگه یه موقعیت بهتر بودحتی همدیگه رو میدیدیم.

الان اما از چند لحظه بعدمونم خبر نداریم.

هوا سرده و لباسای ما کم.

خوابم میاد.

نمیدونم تا کی قراره کجا باشیم.

احساس میکنم همه صداهای اطرافم،خنده ها، ترس ها،گریه ها و اضطراب همکارام شبیه اول یه فیلم ترسناکه که کسی خبر نداره. قراره چه بلاهایی سرش بیاد.شارژر ندارم.

شارژ زیادی هم ندارم.

ولی دلم میخواست این لحظه رو ثبت کنم.

به هر حال اینجا پناهگاه من بوده همیشه.

silent review

سخن مترجم:

توی پرواز ۱۱ دقیقه سرنوشت ساز هست.که بیشترین اتفاقات منجر به سقوط و غیره تو اون زمان میفته.۴ دقیقه ابتدای تیک آف، ۷ دقیقه انتهای لندینگ.موقعی که هواپیما در حال تیک آف یا لندینگه مهماندارا هم مثل مسافرا روی صندلی مخصوصشون میشینن ، کمربندشونو میبندن، و باید تو ذهنشون یه سری مسایل رو مرور بکنن.بهش میگیم سایلنت ریویوو .چرا؟ چون اگه اتفاقی افتاد ذهنشون آمادگی کامل داشته باشه و بتونن توی ۹۰ ثانیه یا کمتر همه ی مسافرا رو به سلامت از هواپیما خارج کنن.مثل چی؟ من الان رو چه تایپ هواپیمایی هستم؟ الان داریم تیک آف میکنیم یا لندینگ؟ من کنار کدوم در نشستم؟ اگه روی آب بشینیم این در باز میشه؟ اگه چرخ های جلو یا عقب یا هیچکدوم باز نشد چی؟ اگه در باز نشد؟  اگه سرسره نجات باد نشد؟ از کدوم یکی از مسافرا میتونم کمک بگیرم موقع خروج اضطراری؟ آیا مسافر توانخواه یا نابینا یا نوزاد تو پرواز هست؟ و مسایل این چنینی.

شاید اینا ساده به نظر بیان اما وقتی ۱۸ ساعت نخوابیده باشی حتی اگه ۱۰ سال هم پرواز کرده باشی ممکنه اون لحظه ذهنت آمادگی لازم رو نداشته باشه.اصلا ممکنه خواب کافی هم داشته باشی اما شدت ضربه یا آتش یا هرچی انقدر باشه که تو شوکه بشی و چند ثانیه کاری از دستت بر نیاد.

اعتراف میکنم بیشتر ماها از زیرش در میریم.فکر میکنیم برامون پیش نمیاد و یا داریم از خستگی  چرت میزنیم یا فکرمون درگیر مسایل زندگیمونه.فلان تاریخ قسط دارم.راستی مسافر ۴۳A  گفته بود پتو میخوام یادم رفت براش ببرم.چرا فلانی فلان حرفو بهم زد؟ یادم باشه به مامان زنگ بزنم. چند روز دیگه حقوق میدن؟و...


این ماجرایی که میخوام تعریف کنمم یکی از موضوعاتیه که دروغ نگم چند وقته به جای سایلنت ریویوو ذهن منو اشغال کرده.باشد که با نوشتنش اینجا مغزم به بی اهمیت بودنش پی ببره...

مقدمه:

من تا اونجایی که یاد دارم هیچ موقع زیبایی رو واسه خودم امتیاز ندونستم.بچه که بودم بهم میگفتن دماغ خوکی! دندون خرگوشی.به خاطر فاصله سنی کمی که با خواهرم داشتم دایم توسط اطرافیان مقایسه میشدم و با این حرف تو گوشم بزرگ شدم که خواهرت از تو خوشگل تره.خیلی خوشحالم که آدم حسودی نبودم.این موضوعو پذیرفته بودم که من زیبا نیستم و جور دیگه ای باید خودمو نشون بدم.تو درس تو ورزش و هرچیز دیگه ای.گذشت و دماغ خوکی و دندون خرگوشی مد شد:)) میگفتن خوش به حالت خدا تورو عملی آفریده.میگفتن تو چقدر خوشگلی.بازم من خوشحال نشدم.من فقط شکرگزار بودم که مجبور نبودم عمل کنم چون مثل سگ از هرنوع دکتر و درمون میترسم.دهه بیست زندگیم هرکسی که میومد سمتم ریجکت میکردم چون فکر میکردم آدما بدون اینکه منو بشناسن صرفا به خاطر قیافم دلشون میخواد منو داشته باشن. و این بزرگ ترین توهین برام بود.تمام تلاشمو کردم که تو هرجایگاهی که هستم به خاطر تلاش و لیاقتم باشه نه چیز دیگه.میتونستم از راه های آسون ترم به دستشون بیارم اما نمیخواستم.راستیتش الانم کسی از ظاهرم تعریف میکنه بیشتر ناراحت و معذب میشم تا خوشحال.وارد اجتماع که شدم خودم هیچ موقع به جز رفتار و باطن افراد به چیز دیگه ای توجه نکردم و این خیلی به هوش اجتماعیم کمک کرد.اکثرا پیش بینیام نسبت به آدما درست در میاد.

مساله دردناک اینه که یه سری وقتی  نمیتونن تورو داشته باشن یا باب میلشون عمل نمیکنی فکر میکنن پس حق دارن به تو ضربه بزنن.میگردن از سرتا پات دنبال یه چیز کوچیک که ایرادی ازت پیدا کنن.که با کوبوندن چیزهایی که فکر میکنن ممکنه برای تو نقطه ضعف باشه احساس خوبی داشته باشن.آه شما چی میدونین که من با اینا بزرگ شدم :)) اگه میخواین موثر باشین باید سخت تر از اینا عمل کنین.

پس:

تشکر میکنم از پسر جنوبی که وقتی دید من بهش علاقه ای نشون نمیدم سالها لهجه منو تو هر جمع خانوادگی و تو روی خودم مسخره کرد.(بهم یاد داد هیچ وقت کسی رو واسه مسایلی که دست خودش نیست حتی تو سرم مسخره نکنم)

دوستی که منو خواهر خطاب میکرد و وقتی جواب رد شنید نتیجه گرفت من هم جنس گرا هستم و با بقیه هم در میون گذاشت.(بهم یاد داد هیچ وقت تو مسایل شخصی که به من مربوط نمیشه دخالت نکنم و اینکه هیچ آبجی و داداشی حقیقی نیست حتی شما دوست عزیز)

همکار آقایی که وقتی مودبانه بهش گفتم حساب اینستاگرام من خصوصیه و ترجیح  میدم فقط خانوادم داشته باشن بهم گفت تو شهرستانی بازی در میاری صرفا چون میدونست من تازه اومده بودم تهران کلی بهم توهین کرد.(یاد گرفتم به حریم شخصی آدما احترام بذارم و بعدتر ها یاد گرفتم نظر دیگران در موردم به هیچ جام نباشه)

...و تمام کسایی که باعث شدن من تبدیل بشم به آدمی که امروز هستم.یاد کتاب داستانی که مادرم تو بچگیا برام میخوند افتادم.بمبی یه جایی میخواست شاخ در بیاره و سرش خیلی درد میکرد. همیشه بزرگ شدن درد داره.البته نوشته های الانم بیشتربا جوجه اردک زشت سنخیت داره.

حالا بریم سر اصل مطلب: 


ادامه مطلب ...

غر نوشت


این هواپیمای بویینگه. بویینگ ۷۴۷ سری ۴۰۰. به قول مجلات ملکه آسمان ها.ولی واسه ما بیشتر حکم عزراییل رو داره.چند سالی ازش راحت شده بودیم که دوباره یه مدتیه برگشته و روزانه چندین پرواز داخلی رو انجام میده.البته تو دوران خودش که احتمالا ۳۰ سال پیش بوده قطعا ملکه بوده ها.واسه همون پروازای خارجی طولانی که مسافرا جاشون راحت تر باشه و واسه سرویس بهداشتی صف نبندن چون ۱۵ تا هم دسشویی دلباز داره  و  راهروهای پت و پهن.ولی نه واسه پرواز داخلی ۱ ساعت و پنج دقیقه ای.شما فکر کن ۴۴۰ تا مسافرو  بدو بدو بنشونی یکی میگه کنار آقا نمیخوام بشینم یکی میگه جلویی بچش گریه میکنه جامو عوض کن یکی لحظه آخر اومده خانواده ۱۰ نفری میخوان کنار هم بشینن و علنا هرکدوم یه طرف افتادن و تاخیر پشت تاخیر.خانم پتو میدی؟ ا حالا که پتو آوردی بالشتم میدی؟ از پشت سر دوباره میزنه بهت واسه دوستمم بیار.خانم واسه سردرد چه قرصی دارین؟ ناهارم میدین؟ یه شکلات میارین بچم شکلات میخواد.حالا ما باید تو این شرایط لبخندم بزنیم.و از همه بدتر ایستگاه بیشتر از ظرفیت مسافر سوار میکنه و ما باید مدام این دسشوییا و همه سوراخ سمبه هارو چک کنیم و مثل مبصر کلاس به همه بگیم لطفا بشینید و همه رو چندبار بشمریم که تا در بسته نشده نفری اگه اضافه هست پیاده کنیم.واقعا یک ساعت پرواز ارزش این همه بدو بدو رو نداره! امروز یکی از اون روزا بود.از دیشب رفتیم مشهد و ظهر امروز برگشتیم.{بماند که اتاقی که توش بودم فن کوءلش صدای خری رو میداد که تو جاروبرقی گیر کرده و مجبور شدیم تو سرما بخوابیم ولی صدای اونو نشنویم و دقیقا بغل گوشمون داشتن ساختمون سازی میکردن و از ۷ صبح از صداش بیدار شدیم.)خلاصه شبو گذروندیم و رفتیم فرودگاه.سوار هواپیما شدیم و چکای همیشگی رو انجام دادیم و مسافرا سوار شدن.تو همین گیر و دارایی که تعریف کردم داشتم دنبال صندلی خالی میگشتم  واسه یکی که دیدم دوتا صندلی خالی دارن بهم چشمک میزنن.نزدیک شدم دیدم این سمت راهرو یه خانمی ایستاده.تا اومدم ازش بپرسم صندلی شما اینجاست اجازه نداد دهنم باز بشه و مثل یک موجود وفادار پاچه منو گرفت که خودم میدونم باید بشینم منتظرم این آقا بیاد بشینه.یه نگاهش کردم گفتم خانم من نگفتم بشینین دنبال صندلی خالی میگردم.با نفسی که کشید و حرفی نزد فهمیدم پشیمون شده که اونطوری به من حمله کرده ولی دیگه چه فایده که من تو دلم بهش گفتم وحشی بافقی. 

پ.ن. مگه تپلا مهربون نبودن؟ این چه وضعشه؟

پ.ن.۲ اگه غلط املایی دارم و جملاتم نامفهومه بر من ببخشید چون گربم زده زیر آواز و یه سره داره صدام میکنه که برم باهاش بازی کنم و اصلا تمرکز ندارم.بعدا چک میکنم.

تصمیم صغری

از موقعی که یادم میاد همکارام همیشه بهم غر میزدن که تو اصلا پایه نیستی و هیجا نمیای بیرون. این یادداشتو اینجا میذارم تا یادم باشه چرا و همین فرمونو برم جلو. 

نمیدونم شما چقدر به رفتار آدمای اطرافتون توجه میکنید. خانواده، دوستا،همکارا یا حتی کسایی که تو یه کافه نشستن میز کناریتون. من یکی از تفریحاتم اینه که وقتی دارم قدم میزنم یا توی پارکی جایی نشستم مثل کسی که نامرئیه و بقیه نمیبیننش تماشاشون کنم.کلاغارو،زنبورا رو، صف مورچه های همیشه در تلاش و آدما رو.حتی روزایی هم که عجله دارم و دیرمه گاهی مچ خودمو میگیرم که واسه تماشای یه گربه داره دیرترم میشه. :)) 

وقتیم که میرم جای دیدنی مثل موزه یا عمارت یا هرچی، دلم میخواد با حوصله همه جاش سرک بکشم و تابلوهای راهنما رو تا آخر بخونم و هرچی خوندم تصور کنم.

وقتی دیدم عید امسال بعد از مدت ها بهم یه پروازی داده که توی کرمان تقریبا یه روز اقامت دارم به خودم قول دادم که چه همکارا پایه باشن و چه نه،خودم دست خودمو بگیرم ببرم بیرون.کجا؟ باغ شاهزاده. اولین بار وقتی هفت، هشت سالم بود عکسشو رو تقویم دیواری خونمون دیده بودم.هر ماهش عکس یه جایی رو داشت.اما همیشه محو تماشای باغ شاهزاده میشدم. خیلی برام اسرار آمیز به نظر میرسید.دلم میخواست منم شاهزاده بودم و اونجا زندگی میکردم.

خلاصه که از تهران سوار شدیم و در کمال ناباوری پروازمون یه تاخیر دو سه ساعته خورد.وقتی رسیدیم هتل انتظار داشتم مثل پروازای طولانی که کل شبو بیدار بودیم و صبح زود میرسیدیم هتل یه قهوه میزدیم و با شوق و ذوق میرفتیم گشت و گذار،لباسامونو عوض کنیم و نیم ساعته پایین باشیم. ولی گفتن نه بابا زوده و بریم یه چرت بزنیم و هرچی گفتم هوا تاریک میشه و سرد میشه و فلان اثری نداشت.سعی کردم به خودم دلداری بدم که حالا یبارم همرنگ جماعت باش و اشکال نداره تاریکم شد تنها نیستی.خلاصه ساعت پنج جمع شدیم و حالا تو تعطیلات عید بگرد دنبال ماشین! اونم ماشینی که ۶ نفرو تا شهر ماهان ببره! بعد از اینکه هیچ اسنپ و تپسی پیدا نشد سر خیابون یه پژو نگه داشت و پنجاه دیقه بعد رسیدیم.و رسیدنمون مصادف شد با تاریکی هوا! 

بچه ها یه جوری مسیرو به صورت دوی ماراتون طی میکردن که همش به جای دیدن آثار تاریخی باید توجمعیت میگشتم که گمشون نکنم.هرجایی میخواستم وایسم میگفتن حالا بالاش قشنگ تره برگشتنی اینجارو نگاه میکنیم.خلاصه تند تند عکساشونو گرفتن و رسیدن به بالا و همکارای آقا تا دیدن خبری از سفره خونه نیست شروع کردن که برگردیم.

از قضا مثل چی هم گرسنمون بود و مثل اینکه قسمت رستورانش یه صف خیلی طولانی داشت.وقتی دیدم همه یکصدا میگن برگردیم یهو اون روی سگم بالا اومد.گفتم شوخیتون گرفته؟ این همه دنبال ماشین گشتیم و تو راه بودیم الان جدی جدی نیم ساعته میخواین برگردین دوباره یک ساعت تو راه باشین که برین سفره خونه؟ قلیون که همه جا هست.خیلی برام عجیب بود که همشون با هم همنظر بودن که اینجا بمونیم چیکار کنیم چیزی نداره که...و هی من بیشتر شوکه میشدم از این حجم از بلاهت.گفتم باشه برگردیم شما برین سفره خونه من میرم هتل.دوستم که سعی میکرد منو آروم کنه میگفت دیگه آدم با جمع که میره بیرون نمیتونه خیلی سلیقه ای رفتار کنه و باید تابع جمع باشه.دیدم ول کن ماجرا نیستن گفتم فلانی جان من متاهلما، از اول قرار بود بیایم باغ شاهزاده یه چند ساعتی رو اینجا بگردیم و قدم بزنیم یه چیزیم بخوریم برگردیم.من دلیلی نمیبینم با همکارای آقا برم بشینم سفره خونه تا نصفه شب.یکی از پسرا که صحبتمونو شنید گفت آخه اینجا چی داره چند ساعت میخوای چیکار کنی؟ گفتم آدم تو باغ و پارک چیکار میکنه؟ قدم میزنه از معماریش و مناظرش لذت میبره

 مثل همه اینایی که اینجان.شما تاحالا بلوار انزلی نرفتی؟ گفت چرا رفتم ولی خیلی بدم اومد.هیچی نداره.به صورت پوکر‌فیس به راهم ادامه دادم. 

تقصیر تو نیست که اینا بیشعورن.

تقصیر تو نیست.

تقصیر تو نیست.

خلاصه به زور یه ماشین گیر آوردیم و قرار بر این شد که بریم یه جایی که هم شام داشت و هم قلیون.هرچیم گفتم آقا من اصلا چشممو تازه عمل کردم به دود قلیون حساسم گفتن ما میریم یه طرف دیگه میکشیم.خطرناکه تنها برنگرد هتل. حالا توی مسیر هرچی تو گوگل مپ نگاه کردم دیدم نوشته ceremony hall complex گفتم اینجا تالاره ها، مطمعنین کافه داره؟ گفتن آره.هوا هم همینجور داشت سردتر میشد.رسیدیم دم این کافه و دیدیم همه با لباس مجلسی دارن میرن داخل.بازم از رو نرفتن و تا داخل مجلس رفتن که صاحب مجلس گفت بفرمایین خدمتتون باشیم :)) گفتن اینجا قبلا کافه داشت شما نمیدونین کجاس گفت نه من خودم مهمونم از مدیریت بپرسین.سالنم قربونش برم هیچ مدیریتی نداشت.من خیلی ریز واسه خودم تپسی گرفتم و پسرا که داشتن میگفتن کوچه بالایی یه جای معروف هست گفتم آقا من ماشین گرفتم امنم هست دیگه نگران نباشید من میرم هتل.دخترا گفتن ما هم میایم گشنمونه حداقل به غذای هتل برسیم.رسیدیم هتل دیدم پسرا دست از پا دراز تر اومدن واسه شام.گفتم ا پس کافه چی شد؟ گفتن همه میزاش رزرو بود.آی دلم خنک شد...آی دلم خنک شد.همونجور که اونا نذاشتن از باغ شازده عزیزم لذت ببرم خودشونم زهرمارشون شد ولی هنوز عصبانیم مگه میشه شما برین جایی که انقدر معروفه و تو یونسکو ثبت شده و بدون اینکه یکم وقت بذارین و از دیدنش لذت ببرین انگار که مثلا گذری مجبور بودین از یه پارکی رد بشین رفتار میکنین حداقل دلتون برای وقتی که گذاشتین تو راه بودین میسوخت.خدو بر شما.

واقعا روز به روز داره از تعداد کسایی که قابل تحملن برام کم میشه.بعضی وقتا فکر میکنم نام خانوادگیم خیلی تو سرنوشتم داره تاثیر گذار میشه. :)) 

من که راضیم.

نتیجه گیری: نتیجه میگیریم که دفعه دیگه هرچقد اصرار کردن که بیا با ما خوش میگذره یادم باشه که تعریف اکثریت از خوش گذرانی یه چیز کاملا متفاوت با منه، پس پتو رو بکشم رو سرم و درب خروج رو بهشون نشون بدم.

دی عند.



از خوبیای کار ما اینه که به محض اینکه وارد هواپیما میشیم،دنیای پشت سرو میذاریم همون پشت در هواپیما و واقعا هم یاد هیچ چیز و هیچ کس نمیفتیم  تا زمانی که چرخا با زمین برخورد میکنه و میرسیم فرودگاه.یعنی انقدر لود کاری بالاست و تو اون لحظه مشغولی که خیلی خیلی کم پیش میاد به زندگی شخصی فکر کنی.البته که این چند ماه استثنا بوده و هست و فکر و ذکر اکثریتمون یه چیزه و نمیتونیم که بهش فکر نکنیم یا دربارش حرف نزنیم.

امااا

مسیر کابل یکی از مسیرایی بوده که همیشه اون بخش آسیب پذیر منو - هرچقدرم سعی کنم  پشت لبخند و یونیفرم قایم کنم - از پس گردنم میگیره و میندازه بیرون جلوی چشم بقیه. یعنی دوست دارم تک تک مسافرا رو بغل کنم، با یه سریشون اشک بریزم.بشینم کنار پاشون زانوهامو بغل کنم و داستان زندگیای سختشونو گوش کنم. میدونم زندگی عادلانه نیست ولی دیدن رنجشون منو رنج میده.اینکه هنوز تو جمع ها میشنوم یکی رو میخوان تحقیر کنن افغانی خطابش میکنن ناراحت و عصبانیم میکنه.دلم نمیخواد به همچین دنیایی تعلق داشته باشم. 

موقعی که باهاشون همسفر هستم نه تنها مشکلاتم یادم نمیره، بلکه چندین برابر میشه و غصه اونا هم به غصه هام اضافه میشه. از اینکه هرکدوم آواره یه گوشه دنیا شدن برای یه ذره زندگی ، که اونم با نگاه سنگین بقیه شدنی نیست غمم میگیره.

سعی میکنم اون دو ساعتی که مهمون من هستن احساس خوبی داشته باشن.امیدوارم که موفق شده باشم.

چندوقت پیش  مسیر کابل به تهران داشتم میرفتم بشینم سر جام که دیدم ردیف اول اکانومی دو تا دختر خیلی خوشگل ۴،۵ ساله نشستن کنار مادربزرگشون،مادرشون با دوتا پسرا ردیف کناری بود  اونا هم مثل ماهی وول میخوردن یکسره و نمینشستن.یکی از دختر بچه ها داشت مثل ابر بهار اشک میریخت.دو قلو بودن.لباساشونم مثل هم بود.نشستم رو به روش پرسیدم چی شده چرا گریه میکنی؟ مادربزرگ گفت مریض شده. دستمو بردم صورتشو ناز کنم دیدم داره از تب میسوزه.گفتم این خیلی داغه سر و صورتش، خطرناکه اینججوری چرا آوردینش سفر؟ چیزی نگفت و سرشو تکون داد به تایید حرفام.دویدم یه حوله خیس آوردم گذاشتم  رو پیشونیش. گفتم خوبه؟ با سر گفت آره. گفتم پس بذار بمونه رو پیشونیت که خوب شی باشه؟دست چپمو نگاه کردم دیدم خواهره داره زیر چشمی نگام میکنه. خواستم نازش کنم که شروع کرد دست و پا زدن و رفت عقب.مادربزرگ گفت ببخشید این مریضه مغزش مشکل داره.با دست اشاره کرد که دیوونست.سعی کردم تغییری تو چهرم متوجه نشه.با خنده بهش گفتم چقدر النگوهات قشنگه خوش به حالت.دستمو تکون دادم گفتم من ندارم.خندید.همون چشمای آبی، همون لباسا، فقط پریشون.موهای بهم ریخته.کلافه.خیلی حرفا دلم میخواست به خانوادش بزنم. بگم که خواهش میکنم تو این سن کم بهش برچسب دیوونه نزنین، پیش بقیه نگین. باهاش متفاوت رفتار نکنین. نمیتونستم.وقت نبود.هوا بد بود و همون چند دیقه هم با تکون شدید به زور خودمو نگه داشته بودم. نگاه به مادر کردم. مشخص بود انقدر گرفتاری  دارن که وقت نداره یه غریبه بهش بگه چیکار بکن یا نکن.مادر کم سن و سال و کم تجربه، که فقط بچه آورده .تعلیم ندیده و جز این هم چیزی نمیتونه یاد بچه هاش بده.بد ماجرا تازه از این جا شروع میشه که مدرسه و دانشگاه رفتن ممنوع شده و باید منتظر بدتر از اینها بود.

نمیدونم چرا... ولی من برعکس فکر میکنم  همه چی درست میشه .

شایدم مثل همیشه خوش خیالی میکنم.

رفتم سر جام.

هنوز فکرم پیش اونه.

.