دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

طولانی و شخصی است.لطفا نخوانید!!

  

چشمامو بستم. هرچقدر تلاش میکردم به یاد نیارم کلمات با قدرت بیشتری پس ذهنم رژه میرفتن و خاطرات وضوح بیشتری پیدا میکردن.

صدای تو ذهنم بلند و بلندتر میشد.

خانم دکتر میشه بدونم چرا این اتفاق واسه من افتاده؟ میشه دلیلشو بهم بگین؟

دلیلش ساده ست عزیزم. چرا چشم و ابروی به این زیبایی داری؟ چرا صورت به این خوشگلی داری؟ چرا قد و بالای به این رعنایی داری؟ خلقت خدا.

اینم خلقت خداست.

با این که جواب سوالمو نگرفتم سعی کردم بیشتر از این مادرمو ناراحت نکنم.نزدیک  چهار ساعت تو یه اتاق پر از زن حامله خوشحال منتظر نشسته بودیم تا بین مریض راهمون بدن داخل و این یکی دکتراسم و رسم دارم تایید کنه و این دفعه مامانم با گوشای خودش بشنوه که غیر از عمل راه دیگه ای نیست و یکم ته دلش مطمعن بشه.

نمیدونم چرا انقدر دقیق همه بدبختیا یادم موند و هردفعه که میان تو ذهنم احساس میکنم خودم اونجام و واقعا دوباره همه چیز داره تکرار میشه! اون شبی که نذاشتن مادرم پیشم باشه و تک و تنها تا اولای صبح تنها گذروندم...یادمه که چقدر سردم بود.هیچ غذایی هم نباید میخوردم.آنتن درست و حسابیم نداشت که تو اینترنت بچرخم و خودم خواسته بودم کسی خبردار نشه.تنهاییم چند برابر شده بود.به حال هم اتاقیام که همه عمل کرده بودن و فردا مرخص میشدن غبطه میخوردم.تو همون یه روز چند بار دسته دسته انترنیا با استاداشون میومدن بالا سرمون و احساس میکردم تو باغ وحشم.تابلوی بالا سرمو میخوندن و با تعجب میگفتن: افورکتومی؟ هیسترکتومی؟ مگه چند سالته؟؟ 22؟؟؟ آخی...یادمه 12 شب اومدن آنژوکت بهم وصل کنن.من و تخت بغلیم هردوتا ترسو وهی خواهش و التماس که فردا صبح وصل کنین.اول با اخم  و بی حوصلگی گفت فردا وقت نمیشه. ولی نمیدونم چی شد که دلش سوخت و قبول کرد. ساعت سه چهار صبح بود که اومد لامپای اتاقو روشن کرد.طبق معمول رگم و پیدا نکرد و زد پایین دستم.(یادمه از ترس سوزنش دست چپمو تا لحظه مرخصی تکون ندادم و انگشتام کبود شده بود!!!) بعدش گفت که لباس عمل بپوشیم. رو تخت که داشتن میبردنم هی تختو میکوبوندن اینور اونورو سقف سبزی که تنها منظره جلوی چشمم بود تصویرش قطع و وصل میشد...

حدود یک ساعت رو تخت تو یه راهرو منتظر بودم که اتاق عمل خالی شه.هر دفعه که خالی میشد فکر میکردم این دفعه نوبت منه. ولی هی زنای حامله میرفتن تو. و زنای زائو بیهوش میومدن بیرون و تخت بچشونم میذاشتن کنارش.تو اون مدتی که منتظر بودم ترسم بیشتر شد.چون میدیدم  دکتر جراح بعد پنج دیقه میومد بیرون و با آرامش چایی شو میخورد و اتاقو سپرده بود به دانشجوها.و موقع بخیه زدن میرفت دوباره تو اتاق و نظارت میکرد. نه خانم! عمل شما طوری نیست که انترنیا بخوان انجامش بدن.نگران نباش.خود خانم دکترت شمارو عمل میکنه.

بالاخره نوبت من شد.چقدر از رنگ سبزاتاقش بدم میومد! چقدر هواش سرد بود...انقدر داشتم محکم میلرزیدم که از یکیشون پرسیدم طبیعیه؟ فکر کردم دارم تشنج میکنم.

بتادین سردو با یه شوت زمخت داشت میمالید به شکمم.چیزی نیست...اتاق سرده به خاطر همون.درد سوند که داشت منو میکشت مجبورم کرد بپرسم ببخشید چرا منو بیهوش نمیکنید؟؟ منتظر خانم دکتریم باهات کار داره.

یکیشون یه لیست دستش بود و داشت چک میکرد همه چیز باشه.تیغ فلان...سوزن بخیه،نخ نایلونی،قیچی...نمیدونم چطور سکته نکردم!

بعد بیست دقیقه استرس و درد وسرما و شنیدن تک تک وسیله هایی که میخواستن باهاش جراحیم کنن.دکتر اومد بالا سرم.با اون نوری که افتاده بود روم به زور میدیدمشون.خوبی؟ چونمو به زور کنترل کردم و گفتم آره فقط خیلی سرده.الان میگم بیهوشت کنن.اطلاع داری که این عمل ممکنه موفقیت آمیز نباشه و شما فوت کنی؟ بله. میدونی که احتمال کما، قطع نخاع، نازایی داره؟ ممکنه رحم و تخمداناتو بیاریم بیرون.بله. قبلا اینارو ازم پرسیده بودن و رضایت هم گرفته بودن.نمیدونم چرا دوباره تکرار کردن.

همیشه شنیده بودم که ازت میخوان تا ده بشمری و یواش یواش بیهوش میشی...یا ازت راندوم سوال میپرسن.ولی من فقط یادمه که ولو رو چرخوند و من بیهوش شدم...

ریکاوری.

پریماه...پریماه... صدامو میشنوی؟ چشماتو باز کن. چشماتو باز کن.

اکسیژن با یه فشار عصبی کننده ای میخورد به دهنم.به زور چشمامو باز کردم.پرستار که خیالش راحت شد از بالا سرم رفت و دیگه تکونم نداد.ماسکمو انداختم کنار و دیدم بغل دستم اون خانمست که قبل زایمان خیلی استرس داشت.

دفعه بعد که چشمامو باز کردم داشتن از در بخش زنان میبردنم تو که ورود آقایان ممنوع بود.از پشت داد زدن وایستین باباش ببینتش. فقط دستشو رو صورتم حس کردم.دختر گلم...خوبی؟ نتونستم جوابشو بدم. پرستاره لباسمو عوض کرد و گفت از رو این تخت آروم خودمو بکشم رو تخت خودم.بعدشم مورفین تزریق کرد.دفعه بعدی که بهوش اومدم ساعت ملاقات بود.بابا ، مامان، زهرا و مریم نشسته بودن دورم و باهام حرف میزدن.

یکم بعد رفتن و مامان موند پیشم.انقد خسته بود که میخوابید هرچی بهش زنگ میزدم نمیشنید.از اتاقای دیگه چنتا خانم خوب بودن که هی میومدن بهم سر میزدن و کلی باهم رفیق شده بودیم.بعضی وقتا اونا مامانو بیدار میکردن.بعضی وقتام مراقبای مریضای اتاقم.چون تنهایی اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم.

بالاخره همه چی تموم شده بود و روزی که رفتم بخیمو باز کنم دکترم گفت خوشخیمه و دیگه همچین چیزی واست پیش نمیاد.چقد خوشحال بودم از شنیدن این موضوع!

حالا دقیقا بعد از یک سال درد نگرانم کرده بود و تموم این خاطرات شبا نمیذاشتن بخوابم.وقتی دوباره دکتر بهم گفت که یه کیست داری انگار دنیا آوار شد رو سرم.اشکمو اصلا نمیتونستم کنترل کنم. ته دلم نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه مثل قبلی 11 سانت نیست و اسمی از عمل و تومور فعلا نیومده وسط یا ناراحت باشم از این بد شانسی که قرار بود دیگه اتفاق نیفته.

 

خیلی وقت بود که قرار بود اینارو اینجا بنویسم که شاید دیگه هرشب نیاد تو فکرم...ولی اون فرصت مناسبه هیچوقت پیدا نشد تا اینکه کپتن گفت منتظر فرود اضطراری باشین و من تنها فکری که اومد تو ذهنم این بود که پس تکلیف حرفای ناگفته و نا نوشته م چی میشه؟ همونطور که مشاهده میکنید اون روز زنده موندیم البته!

ولی امروز بلاخره اومدم و اینو ثبت کردم. به امید اینکه از ذهن من بکشه بیرون و به ذهن خواننده ها نفوذ کنه.

یوهاهاها :|


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد