دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

شانسعلی

امروز قرار بود از هشت صبح یه کلاس بیخود اجباری باشم که خدارو شکر به خاطر آلودگی هوا کنسل شد. سه شنبه در حالی که تو راه فرودگاه بودم وقتی دیدم چهارشنبه م خالیه سریع به دوستم پیام دادم فردا بریم استخر؟ اونم از خدا خواسته گفت بریم!! 

بعد از نزدیک نه سال کار کردن تو این شرکت چندتایی دوست خوب پیدا کردم که گاهی با هم رفت و آمد داریم.منتهی از زمانی که قرار میذاریم بریم جایی تا عملی شدنش ممکنه چندماه طول بکشه چون روزای کاریمون اصلا با هم نمیخونه.واسه همین به محض اینکه یه فرصتی پیش میاد رو هوا میقاپیم.بیچاره یکمم مریض بود ولی هرچی اصرار کردم بمونه خونه و استراحت کنه قبول نکرد.انقدر همو ندیده بودیم که به جای شنا کردن یه سره غیبت کردیم و آخراش واسه خالی نبودن عریضه چنتا کرال هم رفتیم. :))

اونم اشتباه کردم چون الان پاهام گرفته.با خودم فکر میکنم اون قدیما چجوری بدون گرم کردن میرفتم بسکتبال و چند سانس بازی میکردم.الان مثلا گرم کردم وضعم اینه!

بعدش نشستیم بیرون یه کافه که به ادامه صحبتامون بپردازیم. :D هوا سرد بود و یه بخاری برقی کوچیک سر هر میز بود که سعی میکردیم دستامونو باهاش گرم کنیم.میزمونم یه مربع پایه دار لاجون بود که هر دفعه دست و پامونو تکون میدادیم عین زلزله هشت ریشتری میلرزید و نصف قهوه دوستم در طول صحبتمون ریخت .

 نیم ساعت بعد یه آقایی اومد نشست رو جدول کنار پیاده رو. به نظر میومد دست فروش باشه.گرم صحبت بودیم که یهو با لبخند اومد و یه بادکنک آبی که شکل سگ درستش کرده بود داد به من.بیچاره کر و لال بود.ازش تشکر کردم و یکی دیگه هم داد به دوستم. بهش یه پنجاهی دادم و باز ادامه صحبت که یه سیب هم درست کرد و آورد! یه سیب دیگه هم به دوستم داد.همینجوری نشسته بود و هرکسی که مینشست براش بادکنک درست میکرد.موقع رفتن دیدم بادکنکم باز شده.با حوصله بهم پیچیدنشو نشون داد که یاد نگرفتم وچندبار با اشاره  تاکید کرد که تو کیفت نذار.خلاصه انقدر شرمندمون کرد که یه پنجاهی دیگه بهش دادیم و ازش خدافظی کردیم.یه چهار راهو پیاده رفتیم و یه ربعی هم منتظر اسنپ موندم که پیدا نشد! موقع جدا شدن به دوستم گفتم من با این هیکلم چطوری این بادکنکو دستم بگیرم برم مترو؟گفت بذار تو کیفت بابا هیچیش نمیشه.خلاصه رفتم و رفتم و نزدیک پله برقی مترو بودم که عمو بادکنک فروش با سرعت از کنارم رد  شد و رفت. انقدر خجالت کشیدم که حدس زدم الان داره سرشو تکون میده و تو دلش میگه ای بی لیاقت مگه نگفتم نذار تو کیفت  واقعا شانستو پریش شهر به این درندشتی چرا مسیرش باید با تو یکی میشد! شایدم اومده بود دنبالم که مطمعن بشه به حرفش گوش دادم.متاسفانه سربلند بیرون نیومدم از این امتحان الهی.

 ولی در کل روز خوبی بود.به این احساس سبکی بعدش احتیاج داشتم. گفتم تا جزئیات از یادم نرفته بیام و ثبتش کنم.امروز یه روز سرد آلوده ی خلوت بود با آفتابی که آخرین زوراشو میزد از لابه لای دود غلیظ تهران خودشو به ما برسونه.

بادکنک قشنگم / عمو بادکنک فروش شماتت کننده:



نظرات 9 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 06:13 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
حالا سالم که رسید توی خونه؟

متاسفانه سیب قشنگم توی پارکینگ ترکید ولی وضعیت هاپو ها خوبه

لیمو پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 09:25 ق.ظ

ای خدا چقدر برای بادکنک فروش گودی گودی شدم چقدر خوشگل درست کرده

خیلییی مرد مهربونی بود‌ .
نگاهش و لبخندش و بادکنکا همه حس خوبی داشت
چندبار بادکنکها ترکید و از اول شروع کرد با حوصله...

سمیرا پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام عزیزم به به چه پست قشنگی امتحان الهی عالی بود ان شاءالله همیشه به گردش و شادی

سلااام سمیرای عزیز
خیلی صفا آوردی
مرسی دوست گلم

فرامرز انتظاری پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 08:07 ب.ظ http://villageteacher.blogsky.com

سلام
خوش به حالتان که دقایقی دلتان شاد شد و همچون کودکان لذت بردید.
من هم بعد از گذر از این همه سال خیلی دوست دارم بر مبنای کودک درون رفتار کنم. بادکنک را دوست دارم. کلا هرچیز سبک که بتواند در آسمان لختی تامل کند را دوست دارم.

سلام.درسته.آدم کنار بعضی ها میتونه راحت کودک درونشو بروز بده.من و این دوستم تا حدود زیادی شبیه به همیم و وقتی هم تو پروازا میخوریم به تور هم دیگه واویلا...

رامین جمعه 23 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 01:39 ب.ظ

چه عکس های خوبی من تاحالا سوار مترو نشدم حتما خیلی کیف میده
ماشالله شما هم ورزش کار هستید ها

سلام رامین داداش چطوری؟
ورزشکار بودم یه روزی! الان مثل یه ربات میرم سر کار میام خونه فقط به یاد اون روزام...
هروقتم با خودم میگم از این شنبه شروع میکنم شنبه ش بهم پرواز میدن نمیشه
یبار باید از جمعه شروع کنم.
مترو از این بابت کیف میده که خب از ترافیک نجاتت میده ولی خب بعضی روزا انقدر شلوغه و بوی عرق و داد و بیداد دست فروشا که از وسط جمعیت تو هم چپیده میان با چرخشون از رو پات رد میشن که میگی غلط کردم. :))دیگه نمیام.ولی در کل اختراع خوبیه.و مردم باید به خاطر آلودگی هوا و سلامتی خودشونم که شده استفاده کنن.

نیکان جمعه 23 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 03:24 ب.ظ

خیلی عجیب و برای اولین بار به وبلاگت اومدم و اول نمیخواستم کامنت بزارم بعد دیدم بزارم شاید تو صحنه قیامت پرسش بشم که چرا بهت نگفتم ببن دخترم
نام مقدس علی از اسماء الله و نام پروردگار یکتاست اسامی مقدس الهی خصوصا اسم مقدس علی که نام سید اوصیا یعنی پیشوای تمام مومنان است همچنین شوخی بردار اونهم اینقدر زشت و فجیع که این اسم را برای کنایه نداشتن شانس به کار برده ای. من علم و تخصص علوم ماوراء دارم یعنی از سر بی تقوایی یا تفریح حرف نمیزنم خیای زود عنوانت را عوض کن و خیلی مراقب باش تکرار نکنی
مراقب باش با این رفتارهای به ظاهر پیش پا افتاده و مسخره بازی های سطح پایین ولی پای شیاطین رجیم بسیار ناجور و عفریت های ابلیسی به سرنوشت و تقدیرت باز نشه که تقاص های سنگین پس خواهی داد
یه روزی یه نفر اسم بچه اش را گذاشته بود الخیدا بهش گفتم ببین من علمش را دارم الیخیدا اسم دختر یکی از بزرگترین قبیله های جنی هستش هربار این بچه را صدا میزنی قدرت تمرکز اون جن به سمت سرنوشت و تقدیر کودک شما کشیده میشه اسم این بچه بیگناه را عوض کن شما از عالم اجنه شیاطین رجیم هیچ خبری نداری تقاص های سنگین از بچه ات میگیرند گوش نداد و یه چندتا فحش هم به بنده دادند و منم دیگه چیزی نگفتم سر دوسال این کودک متاسفانه دچار بلای سنگین شد و تقاص سنگینی ازش گرفتن که منتهی به مرگ کودک بیچاره شد.

:|
:-/
...

https://www.ancestry.com/first-name-meaning/alley

ای کاش این کامنت رو با آی پی آمریکا نمیخوندم
ببخشید که خاطرشمارو مکدر کردم منظورم الی خارجی بود.
پ.ن. اصلا مشخص نبود که چه کسی همه ی کامنت هارو دیس لایک کرده...

رامین جمعه 23 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 04:23 ب.ظ

به این نیکان بگید باشه جن گیرعلی ترسیدیم

رامین به ولای علی قسم انقدررر جوکای زیادی تو ذهنم شروع کرد به رژه رفتن که ترجیح دادم سکوت کنم.

محمد یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 12:33 ب.ظ https://bagheris90.blogsky.com

ممنونم که سرزدید
بادبادک وروزهای خوب کودکی


بادکنک بود. ولی خب بادبادکم قبوله چون هروقت و هر ساعتی از شبانه روز که میبینم باد میوزه دلم میخواد بادبادک هوا کنم.

گیل‌پیشی چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1403 ساعت 08:36 ب.ظ http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام بر پری مهربونم. چطوری عزیزم؟
خداروشکر، زندگی در کلمات و خاطراتت جاری بود

سلااام به گیل پیشی گلهای گل
خودمم سوار موجم یبار‌بالای بالا، یبار درگیر گرداب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد