دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

Felt like Cupid, might regret it later

پنجشنبه داشتم میرفتم یه پرواز نسبتا طولانی.رفتم سراغ پوزیشنم که چک های معمول همیشگی رو انجام بدم.صندلی رو که باز کردم دیدم یه کتاب کوچیک از مهماندار قبلی جا مونده.یکی از این کتابای زرد روانشناسی بود در مورد عشق که حتی اسمشم یادم نیست‌.از اونجایی که من هنوز مثل اول ابتدایی  اسممو تو کتابام مینویسم، و بعضی وقتا که از فرودگاه یا مسیری اونو بخرم،مینویسم که چه روزی و تو راه کجا بودم که خریدم، شروع کردم ورق زدن که ببینم اسمی چیزی توی کتاب پیدا میکنم یا نه.یهو یه تیکه کاغذ- کاغذ پاکت تهوع- :))  توش پیدا کردم که یه شماره روش نوشته بود و اسم امیر.دلم براش سوخت که شماره رو گرفته و احتمالا به خاطر خستگی، چند ساعت بعد، مثلا موقع شام خوردن یا زیر دوش یا صبح فردا یادش میاد کتابشو جا گذاشته.حتما داره فکر میکنه هرگز دیگه نه کتابه پیدا میشه،نه میتونه با امیر آشنا بشه. 

خلاصه ما پروازو انجام دادیم و کتابو گذاشتیم تو یکی از کمدای هواپیما و شنبه که میخواستیم پیاده بشیم،یهو چشمم خورد به کتابه.با سرمهماندارمون هماهنگ کردم که کتابو  تحویل بدم به بریفینگ- جایی که همه مهماندارا قبل از پرواز میرن اونجا وچک میشن و جلسه قبل از پروازو انجام میدن.معمولا یکی چیزی گم کنه اول اونجا سراغشو میگیره.بازم دلم طاقت نیاورد که یه دور دیگه مسئولای بریفینگ با دیدن شماره هرهر بخندن یا اصلا گم بشه و سرنوشت طرف عوض بشه.واسه همین شماره رو با مداد نوشتم صفحه آخر کتاب و کنارش نوشتم خانم امیرزاده که به چوخ نره  اون کاغذم سر به نیست کردم.

کلا این که از یکی شماره بگیری خیلی برام کار عجیبیه.مخصوصا تو این محیط و این سن و سال.خودم نزدیک ترین تجربه ای که از شماره گرفتن دارم اینه که یبار‌داشتم از مدرسه برمیگشتم و دوتا پسر صغیرچه افتادن دنبالم و دیگه مجبور شدم واسه خلاصی از دستشون مسیرمو کج کنم و برم اون ور خیابون که یهو یکیشون- که فکر کنم wing man دوستش بود با سرعت اومد سمت من و انقدر نزدیک شد فکر کردم میخواد یه بلایی سر من بیاره و خودمو سفت کرده بودم واسه عملیات کتک کاری که با همون سرعت مثل موشک باز رفت اون سمت خیابون.وقتی رفتم خونه دیدم اون همه حرکات ژانگولری برای این بود که شماره بندازه توی جیب کوله م.منم زیر‌ لب گفتم: اوسکول و انداختمش دور‌.تازه اون دوران اوج کارآگاه بازی مامان من بود و همش همه جارو میگشت که اثری از دوست پسر تو وسایل ما پیدا کنه.اگه اینو میدید قطعا نمیتونستم بی گناهیمو ثابت کنم.شانس آوردم.

بعدها یه روز سر کلاس مهمانداری بودم و تازه داشتم آخرین روزای آموزشو میگذروندم.معلمه داشت نحوه رفتار صحیح با انواع مسافر (شاکی، مست، عصبانی،بیمار روحی،جسمی....) توضیح میداد.میگفت اگه کسی به شما شماره داد به هیچ عنوان نباید درگیر بشین یا بد صحبت کنین یا واکنش تندی نشون بدین.مودبانه شماره رو بگیرین بیاین توی گَلی (پشت پرده) و بندازینش دور.هرچقدر با خودم فکر کردم دیدم واقعا از من بر نمیاد.واسه همین یکی از روزایی که داشتم با مترو برمیگشتم خونه، از دستفروش مترو یه حلقه خریدم و انداختم دستم و ترجیح دادم متاهل باشم تا با اینجور‌چیزا سرو کله بزنم.هنوزم اون حلقه رو دارم.رنگ طلاییش رفته و سفید شده.ولی از همون سالها توی‌ جیب کیف پولم جا خوش کرده و یه جورایی دلم نمیخواد جا به جاش کنم.وقتی ردشو از روی کیفم حس میکنم خیالم راحت میشه.

ولی خب همون قدر که خودم از این کار بدم میاد، همون قدر به بقیه حق میدم که اینجوری آشنا شدنارو دوست داشته باشن و مثل یه کیوپید غیور همه تلاشمو کردم این دو نوگل ناشکفته رو بهم برسونم.

باشد که رستگار شوید.

بعدا نوشت۱: انقدر از نقاشی من تعریف کردین که دلم میخواست نقاشی کیوپید رو هم خودم بکشم. اما به حدی خسته ام که فکر کردن بهشم درد آوره.فعلا اینو تحمل کنید تا پیکاسو استراحت کنه و یکم به خودش بیاد.

نظرات 12 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 8 دی‌ماه سال 1403 ساعت 03:49 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
مسئله اینه که متوجه بشه که این خانم امیرزاده همون امیره یا نه؟
اون هم امیر که توی فضای مجازی معروفه

درود بر شما.
از اونجایی که شماره رُند بود و خانم امیرزاده ای نمیشناسه و من یه شکلک D: هم کنارش کشیدم قطعا متوجه میشه.
به نظر منم امیری که تو پرواز و با یک نگاه شماره میده حتی از ۲۰۶ ایا هم خطرناک تره و باید فرار کرد تا ببینیم قسمت چیه.

رامین شنبه 8 دی‌ماه سال 1403 ساعت 04:27 ب.ظ

واقعا خسته نباشید از کیوپید هم بیشتر زحمت کشیدید

مرسی رامین واقعا خودمم همین فکرو میکنم.ساعت سه صبح توی اتوبوس تاریک و بعد از دو روز بیخوابی داشتم در به در دنبال مداد میگشتم که هرموقع خواست بتونه پاکش کنه.آخر یکی از همکارام با یه چشم باز و یه چشم بسته پرسید: چیکار میخوای؟ بیا! =))))

سمیرا سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1403 ساعت 07:39 ب.ظ

سلام عزیزم چقدر کارِتون زیبا و تحسین برانگیز بوده ماشاالله به خوش قلبیتون

سلام سمیرای مهربون
تو لطف داری عزیزم.
به هر حال ما اونجا به خاطر کمبود اکسیژن و فشار هوا و بی خوابی گاهی خوش قلبم میشیم

ناری چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:09 ب.ظ

حالا بامزه اش اینه که یکی کتابو برداره بخواد با خانوم امیرزاده اشنابشه

ایشالا که دست نا اهلش نیفته
ما تلاشمونو کردیم حالا هرکسی که قسمتش بود

لیمو پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 09:38 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

من اینجا یه کامنت داشتم

به ولله برای من چیزی نیومده لیمو جانم
این دومین باره که بلاگ اسکای کامنتارو نیست و نابود میکنه.فکر کنم درگیر کرم چاله فضایی شده‌.چون آمار بازدید هم چند روزه ثابت مونده نمیدونم ولله

در رهگذار باد پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:35 ق.ظ https://darrahgozarebad.blogsky.com/

سلام
من هم ترفند حلقه رو توی تدریس بکار می برم‌. مدتها بود می دیدم دانشجویان با نگاه جستجوگر شون ورای دستکشم رو می کاوند!!
تا اینکه حلقه ای خریدم و دستم انداختم و دستکش رو در آوردم و راحت شدم!

درود بر تو.
بهترین کارو کردی
مخصوصا موقعی که آدم خودشو میشناسه و میدونه که تو یه سری موقعیت ها و مکان های خاص تمایلی نداره با کسی وارد رابطه بشه یا کلا کسی بیاد سمتش بهترین روشه.تا بخوای دونه دونه توضیح بدی به هرکسی.

لیمو شنبه 15 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:36 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

آره هی اومدم نگاه کردم دیدم چیزی نیست آخر گفتم بذار بپرسم شاید نرسیده.
+ خود کوپید هم نهایتا یه تیر میزنه شما عملا کار یکی از دستهای تقدیر رو انجام دادی!

مرسی که دوباره زحمت کشیدی من حتی پیامای غریبه هارم تایید میکنم شما که دیگه تاج سری
آره خداوکیلی.
به نظرم باید ازش درخواست شیرینی کنم اگه پیدا شد.

ننه ناصرجون یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:04 ق.ظ

من یادمهدوران دبیرستان همه دوستام با یک مشت شماره میومدن،اما شانس خجسته من هیشکی یعنی هیشکی حتی یک شماره هم بهم ندادبعد تو ارشد با دوستای هم اتاقیم،سوار اتوبوس شهرشون شدم که بین راه بیام پایین و اونجا با اتوبوس شهرخودمون برم.اونموقع تو اتوبوس ملت بلوتوث بازی میکردن،من بنا به میل خودم که میدونستم جنبه گوشی ندارم،گوشی نداشتم.نشسته بودم کنار دوستم بلوتوثش را روشن کرد،پسرا پیغام میدادن تو اون دختر سبیلو ابرو پیوندی هستی؟اگر اون نیستی نمیخواهیمت.هیچی دیگه سبیلو ابرو پیوندی تو کل اتوبوس فقط من بودماونام یک مشت ترم اولی لیسانس.دوزار بدرد نمیخوردناین تنها باری بود یکی دنبال من میگشت

بهههه پس تو هم مثل من بودی عمه جان
من حس میکنم یکم در مورد خودت داری با بی انصافی یاد میکنی احتمالا بیشتر از یک نفرم بودن

گیل‌پیشی سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1403 ساعت 09:41 ب.ظ http://Www.temmuz.blogsky.com

دخترم من هربار پست‌هاتو می‌خونم میگم آخه کاپیتان به این مهربونی مگه وجود داره؟ انسانه یا فرشته‌ست

ای واهای احساس ریاکاری بهم دست داد
بذار اینجوری بگمش: من بعضی وقتا حوصلم سر میره و یه کارایی میکنم.بقیه کرم ریختنمو با مهربونی اشتباه میگیرن اینجوری بهتر شد.

خطا چهارشنبه 19 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:55 ق.ظ

خیلی بازیِ دست سرنوشتیِ قشنگی بود

قربان شما.

سوسن چهارشنبه 19 دی‌ماه سال 1403 ساعت 06:40 ب.ظ

یه بار که تازه پا به جوانی گذاشته بودم، تو پرواز خارجی یه مهماندار به دختر ردیف جلویی هندل فیسبوکش رو داد (اون موقع اینستاگرام وجود نداشت) که با هم دوست بشن. من انقدررر حسودی کردم

واقعا دلم میخواست به بیخیالی یه سری بودم که برام مهم نبود بقیه دارن میبینن چیکار میکنم. ولی متاسفانه نمیتونم.
به نظرم اون زمانا همه چی خیلی بهتر بود. حتی نحوه آشنایی‌.
شماره خیلی قدم بزرگیه تو اولین برخورد.

بهزاد پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1403 ساعت 09:10 ب.ظ

البته یه روی سکه رو دیدی روی دیگه سکه این هست که کمک کردی این دو برسن بهم و بعدش دعوا کنن و امیر دختره و به قتل برسونه و شدی باعث و بانی یه قتل وحشتناک

اوووه

چرا جناییش میکنی برادر.
میخواست از غریبه شماره نگیره و از اون مهم تر زنگ نزنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد