دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

صدا، نور،دوربین،حرکت!

خسته ام.

احساس میکنم از کالبدم خارج شدم و روحم شاهد همه این اتفاقاته.

تو آسمون در حال برگشت به ایران بودیم، گفتن مرزهای هوایی بسته س.کسی اجازه ورود و خروج نداره.

با هزار بدبختی تبریز نشستیم.

یاد گیل پیشی افتادم.شاید اگه یه موقعیت بهتر بودحتی همدیگه رو میدیدیم.

الان اما از چند لحظه بعدمونم خبر نداریم.

هوا سرده و لباسای ما کم.

خوابم میاد.

نمیدونم تا کی قراره کجا باشیم.

احساس میکنم همه صداهای اطرافم،خنده ها، ترس ها،گریه ها و اضطراب همکارام شبیه اول یه فیلم ترسناکه که کسی خبر نداره. قراره چه بلاهایی سرش بیاد.شارژر ندارم.

شارژ زیادی هم ندارم.

ولی دلم میخواست این لحظه رو ثبت کنم.

به هر حال اینجا پناهگاه من بوده همیشه.

زندگی یه فیلمه.؟

نشسته بودم از گوشه مبل واسه وودوو که زیر میز ناهارخوری خوابیده بود کرم میریختم که تحریکش کنم بیاد رو مبل بخوابه که بتونم نگاهش کنم.و انقدر باهاش دالی موشه بازی کردم که موفق شدم.نمیدونین چه احساس خوبیه که یه موجود دیگه رو انقدر بشناسی.من واقعا شیفته گربه هام.یعنی تو همین لحظه ای که خوابیده بود رو به روم و داشتم نگاهش میکردم میگفتم وای من واقعا سیر نمیشم از گربه ها.کاش الان چنتا گربه دیگه دورم بودن.بعد همینجور اون نگام میکرد من نگاش میکردم من چشمک میزدم اونم چشمک میزد بعد سرمو آروم کج کردم سمت چپ شونم و اونم همینکارو کرد.انگار جلوی آینه بودم.اون لحظه با تمام وجود دلم خواست این موضوع واقعیت داشته باشه و وقتی مردم این لحظه زندگیمو- و خیلیای دیگه که کسی متاسفانه نبود فیلم بگیره- یبار دیگه ببینم.با پاپکورن و کیفیت بالا.

امروز ساعت ۶ صبح مجبور شدم برم پرواز دوبی و مدام با خودم فکر میکردم منی که دو روزه به معنای واقعی کر شدم و روی زمین گوشام کیپه برم بالا و مخصوصا از روی آب رد بشم قراره چی بشه.یبار سال اول کارم اینجوری شدم.سرما خورده بودم و رفتم پرواز خارک_شیراز_اهواز. موقع لندینگ احساس کردم الان از درد میمیرم سینوسم شروع کرده بود به تیر کشیدن گوشام چشمام اصلا یه وضع جهنمی بود.پاشدم از بالای سرم یه جعبه دستمال کاغذی برداشتم و فقط شروع کردم فوت کردن تو گوشم و اشک ریختن.امروزم منتظر اون درد بودم و اوقاتم از قبل پرواز تلخ شد.خب چون ۶ روز گذشته بود اون درد و نداشتم و فقط گوشام کیپ شد.اما اومدم خونه و خواستم یه ساعت بخوابم.با گریه از خواب پریدم وهرچی تو پرواز نکشیده بودم سرم اومد.درد مثل یه مار از پشت گوشام میپیچید تو پیشونیم بعد میرفت زیر چشمم و باز میچرخید به سمت بالا.سرمو  محکم بستم با شال و یه ژلوفن خوردم و خوابیدم کف آشپزخونه عر زدم.واقعا اگه بعدها ازم پرسیدن چی شد که از مهمانداری استعفا دادی؟ میگم همه چی خوب بود و عاشق شغلم بودم.همیشه با همه ی مسافرا مهربون بودم و موقع پیاده شدن کلی ازم تشکر میکردن.ولی مسئولای بی لیاقتی داشتیم که حتی میدیدن حالت بده و داری میمیری به زور میفرستادنت پرواز و براشون مهم نبود شنواییت آسیب میبینه و ممکنه دیگه خوب نشه.حالا این دکترمونه مثلا! تحصیل کرده ست.تخصصشه! اصلا ازم نپرسید تو آمادگی پرواز رفتن داری یا نه؟ فقط گفت این ۳ روز دومی که گرفتی از استحقاقیت کم میشه.گفتم هیچ اشکالی نداره من وقتی حالم بده و شرایط پرواز رفتنو ندارم چیکار باید میکردم؟ (بزنین از حقوقمون بزنین از استعلاجی و استحقاقیمون بزنین انقد بزنین که همه نیرو خوباتونو از دست بدین.آخر سر خودتون بمونین خودتونم برین پروازاتونو انجام بدین.برا خودتون تشویقی بنویسین.)

امشب اولین شبی بود که حسابی کلافه بودم و حس کردم در حقم ظلم شده و لیاقت منو ندارن.گوشیمو برداشتم به سرگروهم بگم ولی خب میدونم از دستش کاری به جز همدردی بر نمیومد.واسه همین دستمو گذاشتم زیر چونم و گربمو نگاه کردم.نمیدونم چی دارن که حتی خوابیدنشونو هم نگاه میکنی آروم میشی.و یکم حالم بهتر شد.هرچند که بعید میدونم سردرد موذی اجازه بده من امشب بخوابم.ولی حداقل عصبانیتم فروکش کرد.