دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

و اما من...

سلام!!!

خب من تو پست قبلی فقط این احتمالو در نظر گرفتم که یا قبولم می کنن و اونجا میمونم و یا قبولم نمی کنن و بر می گردم!

ولی در حقیقت یه گزینه دیگه ای هم بودکه در واقع از همه بیشتر می سوزونه جیگر آدمو!!!

این که منو قبول کنن و مادر جان نظرش عوض بشه.:|

راستش من بر اساس شناختی که از اطرافیانم تو این مدت پیدا کردم اینو می دونم که مامانم اگه درخواستی ازش بکنی و همون لحظه و بی دردسر قبولش کنه احتمال اینکه بعدا پشیمون بشه خیلی زیاده! ولی اگه چیزیو سخت قبول کنه دیگه حرفشو عوض نمی کنه! خلاصه اینکه رفتیم و وسایلمونو آوردیم و الان 1 ماهی هست که خونه ایم!

اون همه ذوق و شوق...اون همه باشگاه رفتنای زیر آفتاب...و....آخرش هیچی به هیچی!

خلاصه تو این یه ماه باهاش کنار اومدم.انگار یه جورایی من متعلق به اونجا نبودم.دیگه آدم تا چند وقت می تونه از خانواده و  خونه زندگیش دور بمونه؟!

خودمم برام سخت بود ولی به خاطر بسکتبال نمی خواستم بهشون فکر کنم.

الان خوبم...آرومم...از زندگیم راضیم...

خدارو شکر.