دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

silent review

سخن مترجم:

توی پرواز ۱۱ دقیقه سرنوشت ساز هست.که بیشترین اتفاقات منجر به سقوط و غیره تو اون زمان میفته.۴ دقیقه ابتدای تیک آف، ۷ دقیقه انتهای لندینگ.موقعی که هواپیما در حال تیک آف یا لندینگه مهماندارا هم مثل مسافرا روی صندلی مخصوصشون میشینن ، کمربندشونو میبندن، و باید تو ذهنشون یه سری مسایل رو مرور بکنن.بهش میگیم سایلنت ریویوو .چرا؟ چون اگه اتفاقی افتاد ذهنشون آمادگی کامل داشته باشه و بتونن توی ۹۰ ثانیه یا کمتر همه ی مسافرا رو به سلامت از هواپیما خارج کنن.مثل چی؟ من الان رو چه تایپ هواپیمایی هستم؟ الان داریم تیک آف میکنیم یا لندینگ؟ من کنار کدوم در نشستم؟ اگه روی آب بشینیم این در باز میشه؟ اگه چرخ های جلو یا عقب یا هیچکدوم باز نشد چی؟ اگه در باز نشد؟  اگه سرسره نجات باد نشد؟ از کدوم یکی از مسافرا میتونم کمک بگیرم موقع خروج اضطراری؟ آیا مسافر توانخواه یا نابینا یا نوزاد تو پرواز هست؟ و مسایل این چنینی.

شاید اینا ساده به نظر بیان اما وقتی ۱۸ ساعت نخوابیده باشی حتی اگه ۱۰ سال هم پرواز کرده باشی ممکنه اون لحظه ذهنت آمادگی لازم رو نداشته باشه.اصلا ممکنه خواب کافی هم داشته باشی اما شدت ضربه یا آتش یا هرچی انقدر باشه که تو شوکه بشی و چند ثانیه کاری از دستت بر نیاد.

اعتراف میکنم بیشتر ماها از زیرش در میریم.فکر میکنیم برامون پیش نمیاد و یا داریم از خستگی  چرت میزنیم یا فکرمون درگیر مسایل زندگیمونه.فلان تاریخ قسط دارم.راستی مسافر ۴۳A  گفته بود پتو میخوام یادم رفت براش ببرم.چرا فلانی فلان حرفو بهم زد؟ یادم باشه به مامان زنگ بزنم. چند روز دیگه حقوق میدن؟و...


این ماجرایی که میخوام تعریف کنمم یکی از موضوعاتیه که دروغ نگم چند وقته به جای سایلنت ریویوو ذهن منو اشغال کرده.باشد که با نوشتنش اینجا مغزم به بی اهمیت بودنش پی ببره...

مقدمه:

من تا اونجایی که یاد دارم هیچ موقع زیبایی رو واسه خودم امتیاز ندونستم.بچه که بودم بهم میگفتن دماغ خوکی! دندون خرگوشی.به خاطر فاصله سنی کمی که با خواهرم داشتم دایم توسط اطرافیان مقایسه میشدم و با این حرف تو گوشم بزرگ شدم که خواهرت از تو خوشگل تره.خیلی خوشحالم که آدم حسودی نبودم.این موضوعو پذیرفته بودم که من زیبا نیستم و جور دیگه ای باید خودمو نشون بدم.تو درس تو ورزش و هرچیز دیگه ای.گذشت و دماغ خوکی و دندون خرگوشی مد شد:)) میگفتن خوش به حالت خدا تورو عملی آفریده.میگفتن تو چقدر خوشگلی.بازم من خوشحال نشدم.من فقط شکرگزار بودم که مجبور نبودم عمل کنم چون مثل سگ از هرنوع دکتر و درمون میترسم. جوون تر که شدم هرکسی که میومد سمتم ریجکت میکردم چون فکر میکردم آدما بدون اینکه منو بشناسن صرفا به خاطر قیافم دلشون میخواد منو داشته باشن. و این بزرگ ترین توهین برام بود.تمام تلاشمو کردم که تو هرجایگاهی که هستم به خاطر تلاش و لیاقتم باشه نه چیز دیگه.میتونستم از راه های آسون ترم به دستشون بیارم اما نمیخواستم.راستیتش الانم کسی از ظاهرم تعریف میکنه بیشتر ناراحت و معذب میشم تا خوشحال.وارد اجتماع که شدم خودم هیچ موقع به جز رفتار و باطن افراد به چیز دیگه ای توجه نکردم و این خیلی به هوش اجتماعیم کمک کرد.اکثرا پیش بینیام نسبت به آدما درست در میاد.

مساله دردناک اینه که یه سری وقتی  نمیتونن تورو داشته باشن یا باب میلشون عمل نمیکنی فکر میکنن پس حق دارن به تو ضربه بزنن.میگردن از سرتا پات دنبال یه چیز کوچیک که ایرادی ازت پیدا کنن.که با کوبوندن چیزهایی که فکر میکنن ممکنه برای تو نقطه ضعف باشه احساس خوبی داشته باشن.آه شما چی میدونین که من با اینا بزرگ شدم :)) اگه میخواین موثر باشین باید سخت تر از اینا عمل کنین.

پس:

تشکر میکنم از پسر جنوبی که وقتی دید من بهش علاقه ای نشون نمیدم سالها لهجه منو تو هر جمع خانوادگی و تو روی خودم مسخره کرد.(بهم یاد داد هیچ وقت کسی رو واسه مسایلی که دست خودش نیست حتی تو سرم مسخره نکنم)

دوستی که منو خواهر خطاب میکرد و وقتی جواب رد شنید نتیجه گرفت من هم جنس گرا هستم و با بقیه هم در میون گذاشت.(بهم یاد داد هیچ وقت تو مسایل شخصی که به من مربوط نمیشه دخالت نکنم و اینکه هیچ آبجی و داداشی حقیقی نیست حتی شما دوست عزیز)

همکار آقایی که وقتی مودبانه بهش گفتم حساب اینستاگرام من خصوصیه و ترجیح  میدم فقط خانوادم داشته باشن بهم گفت تو شهرستانی بازی در میاری- فقط چون میدونست من تازه اومده بودم تهران کلی بهم توهین کرد.(یاد گرفتم به حریم شخصی آدما احترام بذارم و بعدتر ها یاد گرفتم نظر دیگران در موردم به هیچ جام نباشه)

...و تمام کسایی که باعث شدن من تبدیل بشم به آدمی که امروز هستم.یاد کتاب داستانی که مادرم تو بچگیا برام میخوند افتادم.بمبی یه جایی میخواست شاخ در بیاره و سرش خیلی درد میکرد. همیشه بزرگ شدن درد داره.البته نوشته های الانم بیشتربا جوجه اردک زشت سنخیت داره.

حالا بریم سر اصل مطلب: 


ادامه مطلب ...

زامبی ای که جلوی آینه با خود حرف میزند...


یه موقعایی هست، که احساس میکنم اگه ننویسم مغزم منفجر میشه...

ولی اون چیزی که ناراحت یا عصبانیم کرده در واقع مهم نیست.خاطراتی که چال کرده بودم و با این اتفاق همشون مثل زامبی از زیر خاک در اومدن و دارن جلوم رژه میرن درگیرم کردن.اصلا شاید اگه اونا نبودن من انقدر از این اتفاق پریشون نبودم.در پایان از اسمی که برای خودم انتخاب کردم راضیم.پریش-پریشون.

حالا میخوام بیام و بنویسما اما نمیدونم از کجا و چجوری شروع کنم که مخاطب متوجه موضوع بشه اما فکر نکنه من دیوونم:))  از یه طرفی اطلاعات خصوصی رو نمیتونم بیش از حد اینجا بنویسم اما اگه ننویسم کسی از عمق ماجرا خبردار نمیشه.خلاصه که تو این دو هفته کلی با خودم فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم خیال کنم که دارم با خودم جلوی آینه حرف میزنم و کسیم قرار نیست اینارو بخونه.بیشتر سعی دارم یکم فکرامو خالی کنم شاید کمتر اذیت بشم و زامبی ها برگردن زیر خاک.

حالا سوال اصلی اینه که از کجا شروع کنم؟

افتر پارتی

بعد از پرواز که رسیدیم مهرآباد کل  همکارام سوار ماشین شدن و رفتن. به من و یکی دیگه گفتن تو محوطه بمونیم برامون اسنپ بگیرن. انقدر خسته بودم که حتی نپرسیدم چرا. به جاش نشستم و با گربه  ملوسی که همیشه اونجاست بازی کردم.اون یکی دیگه هم سریع اسنپش پیدا شد و رفت. من موندم و گوربا. داشتم ازش عکس میگرفتم که یکی از راننده هامون ۲۰ متر جلوترو نشون داد گفت خانم! علیرضا طلیسچی هم اونجاستا سوویشرت مشکی پوشیده کلاه گذاشته میخوای برو باهاش عکس بگیر. ما همه گرفتیم. سرمو آوردم بالا دیدم خود آقای طلیسچی هم بین ماشینای ما استتار کرده که کسی مزاحمش نشه.گفتم نه مرسی.۲۰ دیقه بعد اسنپ  مارو هم خدا رسوند و رفتیم.الانم که در خدمت شوماییم.

غر نوشت


این هواپیمای بویینگه. بویینگ ۷۴۷ سری ۴۰۰. به قول مجلات ملکه آسمان ها.ولی واسه ما بیشتر حکم عزراییل رو داره.چند سالی ازش راحت شده بودیم که دوباره یه مدتیه برگشته و روزانه چندین پرواز داخلی رو انجام میده.البته تو دوران خودش که احتمالا ۳۰ سال پیش بوده قطعا ملکه بوده ها.واسه همون پروازای خارجی طولانی که مسافرا جاشون راحت تر باشه و واسه سرویس بهداشتی صف نبندن چون ۱۵ تا هم دسشویی دلباز داره  و  راهروهای پت و پهن.ولی نه واسه پرواز داخلی ۱ ساعت و پنج دقیقه ای.شما فکر کن ۴۴۰ تا مسافرو  بدو بدو بنشونی یکی میگه کنار آقا نمیخوام بشینم یکی میگه جلویی بچش گریه میکنه جامو عوض کن یکی لحظه آخر اومده خانواده ۱۰ نفری میخوان کنار هم بشینن و علنا هرکدوم یه طرف افتادن و تاخیر پشت تاخیر.خانم پتو میدی؟ ا حالا که پتو آوردی بالشتم میدی؟ از پشت سر دوباره میزنه بهت واسه دوستمم بیار.خانم واسه سردرد چه قرصی دارین؟ ناهارم میدین؟ یه شکلات میارین بچم شکلات میخواد.حالا ما باید تو این شرایط لبخندم بزنیم.و از همه بدتر ایستگاه بیشتر از ظرفیت مسافر سوار میکنه و ما باید مدام این دسشوییا و همه سوراخ سمبه هارو چک کنیم و مثل مبصر کلاس به همه بگیم لطفا بشینید و همه رو چندبار بشمریم که تا در بسته نشده نفری اگه اضافه هست پیاده کنیم.واقعا یک ساعت پرواز ارزش این همه بدو بدو رو نداره! امروز یکی از اون روزا بود.از دیشب رفتیم مشهد و ظهر امروز برگشتیم.{بماند که اتاقی که توش بودم فن کوءلش صدای خری رو میداد که تو جاروبرقی گیر کرده و مجبور شدیم تو سرما بخوابیم ولی صدای اونو نشنویم و دقیقا بغل گوشمون داشتن ساختمون سازی میکردن و از ۷ صبح از صداش بیدار شدیم.)خلاصه شبو گذروندیم و رفتیم فرودگاه.سوار هواپیما شدیم و چکای همیشگی رو انجام دادیم و مسافرا سوار شدن.تو همین گیر و دارایی که تعریف کردم داشتم دنبال صندلی خالی میگشتم  واسه یکی که دیدم دوتا صندلی خالی دارن بهم چشمک میزنن.نزدیک شدم دیدم این سمت راهرو یه خانمی ایستاده.تا اومدم ازش بپرسم صندلی شما اینجاست اجازه نداد دهنم باز بشه و مثل یک موجود وفادار پاچه منو گرفت که خودم میدونم باید بشینم منتظرم این آقا بیاد بشینه.یه نگاهش کردم گفتم خانم من نگفتم بشینین دنبال صندلی خالی میگردم.با نفسی که کشید و حرفی نزد فهمیدم پشیمون شده که اونطوری به من حمله کرده ولی دیگه چه فایده که من تو دلم بهش گفتم وحشی بافقی. 

پ.ن. مگه تپلا مهربون نبودن؟ این چه وضعشه؟

پ.ن.۲ اگه غلط املایی دارم و جملاتم نامفهومه بر من ببخشید چون گربم زده زیر آواز و یه سره داره صدام میکنه که برم باهاش بازی کنم و اصلا تمرکز ندارم.بعدا چک میکنم.