دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

عزیزترین، عزیزترین، ساعت یک و سی دقیقه نیمه شب است..

خواهش می‌کنم عزیز دلم یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیده‌ای.

من در واقع خسته نیستم ولی بی‌حس و سنگینم و نمی‌توانم کلمات مناسب را پیدا کنم.

آنچه می‌توانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار...

زندگی خیلی دشوار و غم‌انگیز است. چطور آدم می‌تواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با نوشته برای خودش نگه دارد؟


فرانتس کافکا


نامه به فلیسه

_کاش بازم طوفان شه...

دیگران از دنیا لذت می‌برند و من برایشان خرسندم. از من دیگر نه حرکتی برمی‌آید، نه سخنی، حتی آسایش درد نکشیدن نیز از من دریغ شده است...

_وقتی از جیغ و داد بقیه همسایه ها میفهمی ایران گل زده...! 

.

منتظر یک عشق کامل هستی ؟

نه ، حتی منتظر آن هم نیستم ، دنبال خودخواهی میگردم . خودخواهی کامل .

مثلا فرض کن بگویم می‌خواهم کلوچه‌ی توت‌فرنگی بخورم و تو همه ی کارهایت را رها میکنی و میروی بیرون و برایم کلوچه توت فرنگی می خری و نفس نفس زنان بر میگردی و زانو میزنی و آن را به سمتم میگیری . من میگویم دیگر نمیخواهمش و آن را از پنجره بیرون می‌اندازم . این چیزی است که دنبالش میگردم .


با شگفتی گفتم : " مطمئنم این هیچ ربطی به عشق ندارد ."

میدوری گفت : دارد ، فقط تو نمی فهمی . در زندگی دخترها لحظاتی وجود دارد که برخی چیزها برایشان به طرز شگفت‌انگیزی مهم میشود .

گفتم : " چیزهایی مثل پرت کردن کلوچه توت‌فرنگی از پنجره ؟ "


دقیقا و هنگامی که این کار را کردم ، می خواهم مرد زندگی ام از من عذرخواهی کند و بگوید : حالا می‌فهمم ، میدوری . چه احمقی بودم ! باید می‌فهمیدم که میلت به خوردن کلوچه را از دست میدهی . من به اندازه یک الاغ هم احساسات ندارم و باهوش نیستم . برای جبران ، میروم برایت چیز دیگری می‌خرم . چی دوست داری ؟ موس شکلاتی ؟ کیک پنیر ؟


" خب بعدش ؟ "


بعد ، من به خاطر کاری که کرده ، عشقی را که شایسته‌اش است به او می‌دهم .

" به نظرم احمقانه است "

خب ، برای من ، عشق این شکلی است . اما هیچ‌کس مرا درک نمیکند .

سرش را مقابل شانه‌ی من کمی تکان داد گفت : " برای یک عده‌ی خاص ، عشق از چیزی کوچک و احمقانه آغاز می‌شود ، از چیزی مثل این ، و یا اصلا شروع نمی‌شود .


" تا به حال دختری ندیده‌ام که مثل تو فکر کند "

درحالی که پوست ناخنش را میکند گفت : بیشتر مردم همین را می‌گویند . ولی این تنها شیوه‌ای است که می‌توانم فکر کنم . جدی می‌گویم . به این چیزها اعتقاد دارم . هیچوقت به ذهنمم خطور نکرده بود ، طرز تفکرم با دیگران فرق می‌کند . سعی نمی‌کنم متفاوت باشم ، اما وقتی صادقانه صحبت می‌کنم همه فکر می‌کنند دارم شوخی میکنم یا ادا در می آورم . در چنین مواقعی حس میکنم همه‌چیز خیلی دردآور است ..



تنها چیزی که الان همه افکار منفی و اتفاقات بد اخیر رو از ذهنم دور میکنه  و أرومم میکنه اینه که الان رسیدم خونم دیگه ریکارنت تموم شده و میتونم با آرامش کتاب بخونم. :)