دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

Let the light in

اول راهنمایی بودم.زنگ تفریح بود.نشسته بودم و داشتم ساندویچ الویه ای که مامانم درست کرده بود میخوردم.یه همکلاسیم نشست کنارم و از این در و اون در حرف زدیم.قیافش شبیه گربه بود.چشمای سبز روشن و بادومی با صورت چند ضلعی استخونی.یهو گفت میشه از ساندویچت به منم بدی خیلی گشنمه.از ته ساندویچمو نصف کردم و دادم بهش.بدون اینکه چیزی بپرسم خودش شروع کرد که ما کمیته ای هستیم و بابام اینجوریه و پول نداریم‌.دوره راهنمایی مخصوصا اوایلش خیلی عجیبه.حداقل واسه من اینجوری بود.تو هنوز بچه ای و هیچ درکی از محیط اطرافت نداری.از نگاه های آدما چیزی متوجه نمیشی‌  و اصلا برات مهم نیست دور و برت چی‌ میگذره.البته من خیلی سر به هوا بودم  و نسبت به خواهرم خیلی دیرتر متوجه این قضایا شدم.رفتم خونه از مامانم پرسیدم کمیته ای یعنی چی؟ و واسم توضیح داد.از اون موقع بیشتر وقتا میرفتم مدرسه از هرچیزی دوتا میبردم تا بهش بدم.سالها بعد از اونم با هرکسی دوست شدم از بوفه همه چیو دوتایی میخریدم و یکیش مال دوستم بود.

هرچی بزرگتر شدم، اعتمادم به صندوق صدقه و کمیته و این داستانا کمتر شد.ترجیح میدادم با دست خودم به نیازمندا کمک کنم یا لباس و اینارو بذارم  سر کوچه که هرکسی لازم داشت برداره.شایددیوونه خطابم کنید اما همیشه یه یادداشت کوچیک تو جیب کیف یا لباسا میذارم.

تو سر من دنیا هنوز رنگی رنگیه.

بعد از بارها رد شدن و بی اعتنایی از جلوی استندهایی که توی مترو و میدونای مختلف عکس بچه هارو گذاشتن و دنبال حامی میگردن  که ماهانه مبلغی رو براشون واریز کنی، چند وقت پیش یکی از همکارام استوری گذاشت که چنتا بچه بی سرپرست تحت پوشش کمیته هستن که حامی ندارن.هرکسی تواناییشو داره با این شماره تماس بگیره.ازش پرس و جو کردم  و توضیح داد که میتونی اعتماد کنی چون کارت به اسم خود بچه هاست، میتونی ببینیشون هر ماه و از نزدیک از وضعیتشون اطلاع داشته باشی.خودش چندین سال بود داشت کمک میکرد.بعد از چند روز این پا اون پا کردن زنگ زدم.گفت از ۳۰ هزار تومن میتونین کمک کنید تا به بالا.هرسالم یه مبلغی اضافه کنید.(اینارو واسه کسایی میگم که میخوان کمک کنن و فکر میکنن حتما باید پول کلانی داشته باشن)

خلاصه من صاحب یه پسر شدم.مسئولش ازم نپرسید چه سنی باشه.حتی عکسی هم نشونم نداد.تو تصوراتم یه پسر کوچولوی چهار پنج ساله بود شاید.ولی کسی که از همه بیشتر نیازمنده برای کمیته تو اولویت قرار داره.تو مشخصاتش دیدم بهمن ۱۸ سالش میشه و احتمالا از پوشش کمیته خارج شه.به این فکر کردم وقتی یتیمه بعدش میخواد چیکار کنه؟ یعنی درس خونده؟ بچه زرنگیه؟ اصلا رفتن و دیدنش کار درستیه؟ غرورش میشکنه اصلا من چه حرفی دارم باهاش بزنم؟

دروغ نگم، از اون موقع دچار احساسات عجیب و غریبی شدم.دوباره منو پرت کرد به اون روزای دور که بغل دستم یکی نشسته بود و دلش ساندویچ منو میخواست و من روحمم خبر نداشت.فرداش از توی سایت یه دخترو هم به لیستم اضافه کردم.اولین نفر بالای بالای لیست. گندم خانم.حتی نمیدونم اسماشون واقعیه یا واسه محافظت ازشون مستعار‌.شب خوابم نبرد.گوشیمو برداشتم و گفتم بذار به جای تهران بزنم گیلان ببینم چند نفرو میاره، بذار شهرو بزنم تالش.سرم سوت کشید از تعداد نیازمندایی که تو اون شهر کوچیک-مثل همکلاسی دوران بچگیام- حسرت کوچک ترین چیزا به دلشونه و کسی خبر نداره.یا اگرم خبر دارن انقدر درگیر پر کردن چاله چوله های زندگی خودشونن که وقت فکر کردن به اینو ندارن که تو سیاه گوراب بالا!  یکی گرسنه میخوابه.

ای کاش هیچ کس نیازمند اون پول ناچیزی که من میزنم به حسابش نبود.اما حالا که هستن و زیادن، ای کاش انقدر پول داشتم که میشد به همشون کمک کنم.سنگینی غصه ش رو قلبمه و نمیدونم چرا سبک نمیشه.

یادمه‌ همون دوران راهنمایی احمدی نژاد اومد تالش.مارو هم از مدرسه بردن زیارت! گفتن برای رییس جمهور نامه بنویسید خواسته هاتونو بگید.منم باورم شده بود که راستی راستی اجابت میکنه.بچه بودیم و نادون‌.نوشتم من خیلی دلم میخواهد کامپیوتر و اسکیت داشته باشم.الان قیافه کسی که ناممو خونده تصور میکنم که با چشمای گرد از بالای عینکش یه دور دیگه نامه یک خطی مو خونده و با خودش گفته: چه گوه خوریا، ملت لنگ سیب زمینی شامشونن.برو بذار باد بیاد.و نامه رو انداخته اون ور.

البته چند ماه بعد جواب نامه من اومد.منو ارجاع داده بودن به کمیته.اگه اشتباه نکنم هنوزم نامه رو دارم. مگر اینکه همین اواخر با خوندن دوبارش عصبانی شده باشم و انداخته باشمش دور‌.

یادداشت امروز که چندین روزه تو چرکنویس من بود و به خاطر خستگی وقت نداشتم تمومش کنم بابت این بود که بگم: میدونم همه گرفتاریم، میدونم تا گردن غرقیم، ولی از بقیه غافل نشیم.حتی شده با دادن یه آبمیوه به بچه زباله گرد تو مسیرمون.

بعدا نوشت ۱ : چرا، تاثیر داره! فکر میکنی تاثیر نداره.

بعدا نوشت ۲: دوست ندارم فکر کنید دو روزه وارد این وادیا شدم، جو منو گرفته منقلب شدم و اومدم چرت و پرت تفت میدم.چون همچین آدمی نیستم، و این دغدغه دو روزه ی منم نیست.فقط تجربه ی جدیدتریه به نسبت.

بعدا نوشت۳: سیاه گوراب بالا: (یکی از روستاهای گیلان که تا حالا گذرم بهش نیفتاده اما حتی از اونجا هم کسایی تو لیست کمیته امدادبودن ) 

بعدا نوشت۴: سایت کمیته رو میذارم, شاید کسی دوست داشت سرک بکشه. 

بعدا نوشت۵: زندگی یه قطاره که با سرعت میگذره.ما هم مسافراشیم‌.الان متوجه سرعتش نیستیم چون درگیریم.هیچوقتم توی یه ایستگاه دوبار نمی ایسته، گاهی وقتی چند ثانیه چشماتو میبندی که چیزی‌که دیدی و خوشایندت بوده  رو تو ذهنت ثبت کنی و شیرینیشو تو دهنت مزه مزه کنی یه سری چیزای دیگه از جلوت میگذره و تو متوجهشون نمیشی.هنوزم خیلی سر به هوا و بی دقتم.ولی تمام سعیمو میکنم حواسم به مسیر باشه.به پرنده، به گربه، به آدم، به درخت.

بعدا نوشت۶:

"Beauty is not in the face; beauty is a light in the heart" 

Kahlil Gibran