دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

هورااااااا ^____^

آقا ناپلئونی ره بیارینننننن

همین الان و در این لحظه اومدم که یه پست در مورد وبلاگم و اسمش و اینکه اگه بلاگ اسکای برای همیشه تموم شد چه کنم بنویسم که دیدم بعد از چندین روز آمار وبلاگم از 90 هزار و 289 رسید به 90291.

اینو به فال نیک میگیرم و به تمامی شما تبریک و تهنیت عرض مینومایم.

گذشتن و رفتن پیوسته

میدونین اون قدیم ندیما من خیلی بچه شجاعی بودم.از هیچ چیز نمیترسیدم.از هشت سالگی تنها میخوابیدم و یه سره تو انباری ها و زیرزمینا و جاهای تاریک دنبال یه چیزی میگشتم(احتمالا سرزمین نارنیا).اتفاقا تو یکی از این گشت و گذارا بود که وقتی مامانم خواب بود و داشتم توی زیرزمین تاریک چوب کبریتاشو دونه دونه میسوزوندم و گوشه کنارا رو کشف میکردم، دیدم چوچی جان، مرغ سفیدم چند روزه داره اون گوشه تخم میذاره.احساس میکردم گنج پیدا کردم!وقتی یازده سالم بود و رفتیم به یه شهر دیگه، اونجا بود که داستان اصلی شروع شد.یه حیاط بزرگ بود که دورتا دورش شمشاد کاشته بودن و یه مسیر تقریبا طولانی از بین شمشادا منتهی میشد به دسشویی.اولین شبی که داشتم میرفتم دسشویی-هنوز چراغ و اینا وصل نکرده بودن و تاریک بود- دقیقا موقعی که چند متر مونده بود برسم به خط پایان-یهو یه گربه پرید جلوی پام و چنان ترسی خوردم که تا آخرین روزی که توی اون خونه بودیم به محض اینکه هوا کمی تاریک میشد-زمستون و تابستون-شب و نصفه شب، یکی باید منو اسکورت میکرد تا دسشویی و برمیگردوند.یادمه یه شب خواهرم امتحان داشت و بیچاره با کتاب  اومده بود نشسته بود توی رختکن تا من حموم کنم.در واقع پدرشونو در آوردم. اگه من جاشون بودم، بالاخره یکی از شبایی که توی سرما مجبور بودم از زیر لحاف گرم و نرمم بیام بیرون صدام در میومد و میگفتم: بچه مگه من خدنگ توام؟ حیاط پر چراغه خودت برو  دیگهههه. میترسم !میترسم یعنی چی؟! ولی خب خوشبختانه خانواده صبوری داشتم تو این زمینه.

بعدها رفتم یه شهر دیگه دانشجو شدم و توی یه خونه خیلی قدیمی  مخروبه، چندتا تخت دو طبقه گذاشته بودن و کرده بودنش خوابگاه خصوصی! یعنی واقعا خدا مارو نگه داشت چون هیچوقت هیچکس بالاسر ما نبود:)) خودمون بودیم و خودمون. حیاط پشتیش یه چاه داشت نگاهش میکردی میگفتی الان اون دختر مو سیاهه از تو فیلم حلقه از توش در میاد. یه شب که من نبودم یکی با کف دستش روی شیشه اتاق ما شکل پای نوزاد کشید و صبحش گفت من تا صبح صدای گریه بچه شنیدم و بعدم اون رد پاهارو نشون داد و خلاصه ما رسیدیم دیدیم کوچیک و بزرگ رخت خواب آوردن تو اتاق بزرگه کنار هم خیاری خوابیدن.من سعی کردم خودمو شجاع نشون بدم و رفتم اتاق خودمون خوابیدم.تا مدتها هم موبایلمو میکردم تو پلاستیک و میبردم حموم و با آهنگ خودمو لباسامو گربه شور میکردم میومدم بیرون.خیلی طول کشید به ترسه غلبه کنیم و کم و بیش هممون از تنها موندن تو اون خوابگاه میترسیدیم.

بعدترها که اومدم تهران هم خونه ای و صابخونه طبقه پایین و سیلاس-همستر عزیزم  تا حد زیادی جلوی ترسیدنمو گرفته بودن.

 اما امروز که برای اولین بار بعد از چند سال تنهای تنها موندم از صبح همش داشتم با خودم فکر میکردم چطور میشه گربه-موجودی که تا سالها ازش میترسیدم و یه شب پریده بود جلوی پام و باعث اون همه دردسر بعدش شده بود- شده بود همدم همه تنهایی های من و وقتی حضورشو تو خونه حس میکردم آرامشی داشتم که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.انقدر شجاع شده بودم که خودمم باورم نمیشد.انقدر شب و نصفه شب از روی بازیگوشی کمین کرده بود و پریده بود جلوی پاهام ، انقدر شبانه روز دنبالم اومده بود دور تا دور خونه و حتی اگه حوصله نداشت که بیاد با نگاهش دنبالم میکرد که منو تبدیل به یه آدم دیگه کرده بود.همیشه به شوخی میگفتم انقدر همه سر و صداهای خونه برام عادی شده که اگه یه جن بیاد جلوم ظاهر بشه و بگه هوووو میگم: وودوو برو کونتو مشت بزن ما دیگه تورو حفظ شدیم.

انقدر اوقاتم تلخه از این حقیقت که نیست و گریه م منتظره که مثل سیل بیاد،از صبح که چشامو باز کردم  تا جایی که گرسنگی اجازه داد تو تخت موندم و بعدش نشستم پای بازی دیسکو ایلیزیوم.غروب که رفتم جلوی آینه از چشمای خونی خودم ترسیدم .به همون داغونی قیافه کارآگاه توی بازیم شده بودم.بعدش علیرغم میل باطنیم بازی رو بستم و شروع کردم به تمیز کردن وسواسی خونه که از فکر کردن فرار کنم.بعدش گفتم یکم بنویسم، شاید حالم بهتر شه.

دلم به این خوش بود که ساعت سه باید برم پرواز و زیاد تنها نمیمونم.عصر یکی از همکارام که الان تو بخش دیگه ای کار میکنه زنگ زد و گفت واسه پرواز دوبی کروی بیزینس کلاس کم داریم.میشه جا به جات کنم؟ گفتم بکن.باداباد. 

نوشته ی امشبم تقدیم به بهترین رفیقم، وودوو.

جای خالیت داره ریز ریز نابودم میکنه پسر...کاش زودتر یه فکری بکنم. :")

 بعدا نوشت: لعنت و لعنت و لعنت به هرچیزی که باعث شد تو ازم دور باشی.

هفت صبح نوشت:

معنی دل بستن

معنی پیوستن

معنی دل کندن

گسستن

معنی خاطره

معنی حافظه

معنی عارضه

معنی فاصله

معنی خستگی

معنی کهنگی

معنی دلتنگی

بیهودگی...

معنی انتخاب

معنی التهاب

معنی اضطراب

معنی اجتناب: ساز و کار دفاعی که در آن فرد از آنچه یادآور موارد ناگوار باشد، دوری میکند.

معنی ابتدا

معنی اشتباه

معنی انقضا

انتها

معنی استمرار: گذشتن ورفتن پیوسته

تکرار: گذشتن و رفتن پیوسته

تکرار: گذشتن و رفتن پیوسته

تکرار: گذشتن و رفتن پیوسته

تو خیلی دوریییی خیلی دوریییی

تو خیلیییی دوریییی

خیلیییی دووور

صدای ویولون سل و آکاردئون

طلوع خورشید ،

و دیگر هیچ.



خطای سرور ۵۰۰

بلاگ اسکای عزیز، لطفا زودتر درست شو  و مارو از این بلاتکلیفی نجات بده.

من دوست ندارم برم یه جای دیگه بنویسم. :''((

مرسی اه.

Felt like Cupid, might regret it later

پنجشنبه داشتم میرفتم یه پرواز نسبتا طولانی.رفتم سراغ پوزیشنم که چک های معمول همیشگی رو انجام بدم.صندلی رو که باز کردم دیدم یه کتاب کوچیک از مهماندار قبلی جا مونده.یکی از این کتابای زرد روانشناسی بود در مورد عشق که حتی اسمشم یادم نیست‌.از اونجایی که من هنوز مثل اول ابتدایی  اسممو تو کتابام مینویسم، و بعضی وقتا که از فرودگاه یا مسیری اونو بخرم،مینویسم که چه روزی و تو راه کجا بودم که خریدم، شروع کردم ورق زدن که ببینم اسمی چیزی توی کتاب پیدا میکنم یا نه.یهو یه تیکه کاغذ- کاغذ پاکت تهوع- :))  توش پیدا کردم که یه شماره روش نوشته بود و اسم امیر.دلم براش سوخت که شماره رو گرفته و احتمالا به خاطر خستگی، چند ساعت بعد، مثلا موقع شام خوردن یا زیر دوش یا صبح فردا یادش میاد کتابشو جا گذاشته.حتما داره فکر میکنه هرگز دیگه نه کتابه پیدا میشه،نه میتونه با امیر آشنا بشه. 

خلاصه ما پروازو انجام دادیم و کتابو گذاشتیم تو یکی از کمدای هواپیما و شنبه که میخواستیم پیاده بشیم،یهو چشمم خورد به کتابه.با سرمهماندارمون هماهنگ کردم که کتابو  تحویل بدم به بریفینگ- جایی که همه مهماندارا قبل از پرواز میرن اونجا وچک میشن و جلسه قبل از پروازو انجام میدن.معمولا یکی چیزی گم کنه اول اونجا سراغشو میگیره.بازم دلم طاقت نیاورد که یه دور دیگه مسئولای بریفینگ با دیدن شماره هرهر بخندن یا اصلا گم بشه و سرنوشت طرف عوض بشه.واسه همین شماره رو با مداد نوشتم صفحه آخر کتاب و کنارش نوشتم خانم امیرزاده که به چوخ نره  اون کاغذم سر به نیست کردم.

کلا این که از یکی شماره بگیری خیلی برام کار عجیبیه.مخصوصا تو این محیط و این سن و سال.خودم نزدیک ترین تجربه ای که از شماره گرفتن دارم اینه که یبار‌داشتم از مدرسه برمیگشتم و دوتا پسر صغیرچه افتادن دنبالم و دیگه مجبور شدم واسه خلاصی از دستشون مسیرمو کج کنم و برم اون ور خیابون که یهو یکیشون- که فکر کنم wing man دوستش بود با سرعت اومد سمت من و انقدر نزدیک شد فکر کردم میخواد یه بلایی سر من بیاره و خودمو سفت کرده بودم واسه عملیات کتک کاری که با همون سرعت مثل موشک باز رفت اون سمت خیابون.وقتی رفتم خونه دیدم اون همه حرکات ژانگولری برای این بود که شماره بندازه توی جیب کوله م.منم زیر‌ لب گفتم: اوسکول و انداختمش دور‌.تازه اون دوران اوج کارآگاه بازی مامان من بود و همش همه جارو میگشت که اثری از دوست پسر تو وسایل ما پیدا کنه.اگه اینو میدید قطعا نمیتونستم بی گناهیمو ثابت کنم.شانس آوردم.

بعدها یه روز سر کلاس مهمانداری بودم و تازه داشتم آخرین روزای آموزشو میگذروندم.معلمه داشت نحوه رفتار صحیح با انواع مسافر (شاکی، مست، عصبانی،بیمار روحی،جسمی....) توضیح میداد.میگفت اگه کسی به شما شماره داد به هیچ عنوان نباید درگیر بشین یا بد صحبت کنین یا واکنش تندی نشون بدین.مودبانه شماره رو بگیرین بیاین توی گَلی (پشت پرده) و بندازینش دور.هرچقدر با خودم فکر کردم دیدم واقعا از من بر نمیاد.واسه همین یکی از روزایی که داشتم با مترو برمیگشتم خونه، از دستفروش مترو یه حلقه خریدم و انداختم دستم و ترجیح دادم متاهل باشم تا با اینجور‌چیزا سرو کله بزنم.هنوزم اون حلقه رو دارم.رنگ طلاییش رفته و سفید شده.ولی از همون سالها توی‌ جیب کیف پولم جا خوش کرده و یه جورایی دلم نمیخواد جا به جاش کنم.وقتی ردشو از روی کیفم حس میکنم خیالم راحت میشه.

ولی خب همون قدر که خودم از این کار بدم میاد، همون قدر به بقیه حق میدم که اینجوری آشنا شدنارو دوست داشته باشن و مثل یه کیوپید غیور همه تلاشمو کردم این دو نوگل ناشکفته رو بهم برسونم.

باشد که رستگار شوید.

بعدا نوشت۱: انقدر از نقاشی من تعریف کردین که دلم میخواست نقاشی کیوپید رو هم خودم بکشم. اما به حدی خسته ام که فکر کردن بهشم درد آوره.فعلا اینو تحمل کنید تا پیکاسو استراحت کنه و یکم به خودش بیاد.

4K-AZ65

امروز هواپیمای امبرائر ایرلاین آذربایجان موقعی که داشته میرفته از باکو به گروزنی -نمیدونم چطور-  در آکتائو  قزاقستان دچار سانحه شده.

دقیقا امروز که دوستی اومده بود پیشم و داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه که از صبح اصلا دلم واسه گوشی و فضای مجازی تنگ نشده غروب این خبرو شنیدم.وقتی  رفتم اخبار رو ببینم ردای عزیزم جلوی چشامو گرفت و گفت نگاه نکن.اعصابت بهم میریزه.فکر کنم نمیدونه که تو کلاسای بازآموزی سالیانه ما یه درسی هست که به بررسی سوانح با جزئیات دقیق میپردازه که بهمون یاد بده زنجیره ای از خطاهای انسانی به ظاهر ساده  منجر به چه اتفاقاتی میشه.میگن توی این شغل اولین اشتباه ممکنه آخرین اشتباه باشه واسه همین باید از تجربیات اتفاقات گذشته استفاده کنیم.فکر کنم خودش از دیدن ویدیوها بیشتر ناراحت شد.یا نگران.

فعلا گفتن به خاطر این بوده که یه دسته پرنده رفته توی موتور هواپیما...تا ببینیم جعبه سیاه چی میگه.امیدوارم اون 32 نفری که به بیمارستان منتقل شدن زنده بمونن.

رفتم توی سایتی که تمام پروازهای دنیارو میتونی دنبال کنی.مشخصات پروازو زدم.جلوی پرواز 8243 یه خط تیره کشیده بودن.

رجیستر 4K-AZ65 برای همیشه رفت و زخم های گذشته ما رو با ناخن باز کرد...

پنج سال پیش در حالی که پرواز ما داشت به زمین مینشست یه هواپیمای دیگه داشت بلند میشد و به دنبالش یه کابوس وحشتناک رخ داد که هرگز ازش بیدار نشدیم.

آدم نمیتونه جلوی این فکر رو بگیره که ممکن بود اون خطا روی ما نشونه میرفت...

بهونه امشب هم برای نخوابیدن مهیا شد.

ببخشید که پست های این وبلاگ یکی در میون دپرس میشه.مجبورم یه سری از احساسات شدیدی که تجربه میکنم اینجا ثبت کنم تا یکم سبک شم و مهم تر اینکه بمونه به یادگار.

امیدوارم هرجایی که هستید سلامت باشید

و اگه سفر میکنید پروازتون بی خطر 


بعدا نوشت۱ : 

کن نیوز: منابع دولتی جمهوری آذربایجان روز پنجشنبه به طور اختصاصی به یورونیوز گفتند تحقیقات اولیه نشان میدهد که یک موشک زمین به هوا روسیه باعث سرنگونی هواپیمای شرکت هوایی آذربایجان در روز چهارشنبه شده است.

منابع دولتی در باکو به یورونیوز گفتند که این هواپیمای

آسیب دیده با وجود درخواست خلبانان برای فرود اضطراری، اجازه فرود در هیچ فرودگاهی در روسیه را پیدا نکرده و دستور داده شده که از دریای خزر به سمت آکتائو در قزاقستان پرواز کند. 

بعدا نوشت ۲: 

هر کشت کار کشته کاری خوب‌میداند

جز خواب بیهوشی و خاموشی‌ ما را پناهی نیست

طاعون به جای نور از خورشید میبارد

ما را پناهی نیست...


بعدا نوشت ۳: 

۲۹ دسامبر ۲۰۲۴

جدا چه اتفاقی داره میفته؟ :| امروزم از خواب پا شدم و دیدم هواپیمای کره جنوبی از باند خارج شده و فقط دو نفر زنده موندن.قبل از سال نوی میلادی این چه حالگیری بود برای مردم جهان؟ 

بعدا نوشت۴: وقتشه اینستاگرامو پاک کنم دیگه. بیخبری خوش خبری.

-ــــ-

تو ماشین کرو که نشستم میخواستم یادداشتی که تو چرکنویس ذخیره کرده بودم تا سر حوصله کاملش کنمو باز کنم و تو این ترافیک  تمومش کنم. اما کنارم یکی نشسته که اول یک ربع با تلفن صحبت کرد و الانم بدون هندزفری داره ویدیو نگاه میکنه و پاهای اندازه فیلشو از تو کفشش در آورده و انداخته روی هم و هر سه ثانیه دماغشو میکشه بالا.و راننده هم رادیو رو گذاشته روی موجی که آهنگای محلی پر از نی و دامبول و دیمبو پخش میکنه.و به ناچار منم مجبورم آهنگ گوش‌کنم و سرمو بچسبونم به شیشه که این صحنه هارو نبینم. واقعا بعضیا اتیکت ندارن.معلومه از مهماندارای سال بالاییه که تبر گردنشو قطع نمیکنه ولی من تا به حال همچین صحنه ای ندیده بودم.حداقل مثل بقیه ادای با فرهنگارو در بیار و من نشستم تو ماشین اینارو جمعش کن زن. عصبیم کردی هنوز پرواز شروع نشده.


بعدا نوشت۱ :واقعا صدای نامجو مورفین داره.

بعدا نوشت۲: الکی ایراد نگیرید.تو ماشین در حال تکون این یه شاهکاره. 

بعدا نوشت۳: خوشبختی یعنی مسیر دوبی باشه, سرمهماندارم همونی باشه که دی ماه پارسال تو پرواز دوبی رید به اعصابت.فکر میکردی خدا خیلی دوست داره که دیگه باهاش پرواز نرفتی و امسال بازنشست میشه، اما بعدها فهمیدی که چهار سال دیگه بازنشست میشه و سعی کردی بهش فکر نکنی شاید هرگز ندیدیش .اما زکی.

This day is already ruined 

Just pray for my soul.

بعدا نوشت ۴: لبخند فراموش نشه :)))


Black and blue

ژرژ ساند:من آن‌قدر زیاد رؤیا بافته‌ام و کم‌تر زیسته‌ام، که گاهی تنها سه ساله‌ام، اما روز بعد، اگر خوابی که دیده‌ام محزون باشد و تار، سیصد ساله‌ام. تو این‌طور نیستی؟ در لحظاتی به‌نظرت نمی‌رسد که در آستانهٔ آغاز زندگی هستی بی‌آنکه حتی آن‌را بشناسی ــ و زمانی دیگر سنگینی چندین ‌هزار قرنی را که از آن خاطراتی مبهم و تأثیراتی جانگداز در دل داری، روی دوش خود حس نمی‌کنی؟ چرا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم؟ هر چیز امکان دارد، چرا که همه‌چیز نامعلوم است.


گوستاو فلوبر:من مانند تو تجربه ی درک یک زندگی که همراه با بهت زیستنی دوباره است، نداشته ام.برعکس من حس میکنم همواره زنده بوده ام! و خاطراتی در ذهن دارم که به دوران فراعنه برمیگردد.من خود را به وضوح کامل در ادوار مختلف تاریخ میبینم، در حال پرداختن به حرفه های گوناگون و با انواع و اقسام سرنوشت ها.شخصیت کنونی ام، ماحصل شخصیت های گمشده ی من است. من قایقرانی بوده ام روی نیل، سربازی رومی در دوران جنگ های کارتاژ، سپس عالمی یونانی در صبورا که حشرات او را بلعیدند. هنگام جنگ های صلیبی از خوردن بیش از حد انگور در سواحل سوریه جان سپردم. من یک دزد دریایی، راهب، شارلاتان و درشکه چی بوده ام... و شاید حتی امپراطور شرق!

اگر میتوانستیم اصل و نسب واقعی مان را بشناسیم، چیزهای بسیاری روشن میشد. مگر نه این که عناصر متشکله ی انسان محدودند؟ پس آیا همان ترکیبات، خود را دوباره ایجاد نمیکنند؟


ـــ از نامه‌های ژرژ ساند و گوستاو فلوبر ــ کتاب «آوازهای کوچکی برای ماه» 

.

.

.

این یادداشت ادامه داشت...پاک شد.شاید بعدها ادامه داشته باشه.