دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

وضعیت ما...

دریا را نمی شد
تانکر تانکر به شهر آورد
همین طور شهر را نمی شد
کامیون کامیون به ساحل برد
عمر مردی که
دریا و شهر را
یکسان دوست داشت
در جاده گذشت ...

برای به یاد آوردن یه نفر، ‌یه بهانه‌ی کوچیک کافیه، اما کی می‌دونه برای فراموش کردن، چند سال باید بگذره؟ از کجا معلوم که با مرگ، همه‌ی خاطرات فراموش می‌شن؟  کاش آدم آرزوهاش رو توی دنیا بذاره، خاطراتش رو به گور ببره.
توی قدیمی‌ترین عکسها، همیشه یه نفر هست، که هیچ‌وقت لبخندش کهنه نمی‌شه.
یه روز همه‌ی آدما، می‌رن سراغ یه عکس قدیمی، کنار یه عشق قدیمی، زل می‌زنن به یه بغض قدیمی و می‌گن؛ «خیلی ممنون، که یه روز با تمام وجود دوستم داشتی»