ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
حقیقتا الان به جای اینکه بترسم یه لبخند محوی گوشه لبمه.
نبودن وودوو هر چقدر که دردناک بوده واسم تا الان، حداقل دیگه خیالم راحته که جاش امنه وسط این هیری ویری.
چون گربه ی بغلی ای نیست و بخوای بگیریش بدتر فرار میکنه و میره یه جای دست نیافتنی،همیشه به این مساله فکر میکردم که اگه یهو زلزله اومد یا جنگ شد یا ساختمون آتیش گرفت، چطوری باید وودوو رو بگیرم و نجاتش بدم.
خیلی خوشحالم که امشب این دغدغه رو ندارم. :)
پ.ن. از روزی که پامون رسید این تهران همش آماده باشیم :))) ای تف.
توی زندگی بعضی روزا هست که خیلی سخت میگذره.اون لحظه نمیتونی حتی با خودت در موردشون حرف بزنی.حداقل برای من اینجوریه.باید یه مدتی بگذره.بعد از چند وقت که با خودم تونستم حرف بزنم، شاید بتونم بیام اینجا در موردش بنویسم.
انگار این که امسال سی سالم شد و از فروردین دچار بحران سی سالگی شدم برام کافی نبود، مجبور شدم وودووی جانم، گربه ی عزیزم که چهار سال و نیم با هم زندگی کرده بودیمو بذارم شمال خونه مامانم که اصلا بعدش دیگه سی سالگی برام بحران نبود بیشتر یه جوک بود.اصلا وقت نکردم به اون موضوع فکرم کنم!
حالا هرچقدر که با خودم حرف بزنم که اینجا تنها بود و من هیچوقت خونه نبودم و میومدمم نای بازی کردن باهاشو نداشتم و آسمش داشت اذیتش میکرد و گربه های دیگه ای که میومدن رو تراس و پشت در داشتن بهش استرس وارد میکردن و همیشه در حال داد زدن و شاخ و شونه کشیدن پشت در بود کارساز نیست.
گریه هه میاد و جای خالیش حس میشه و دنیا به کامم تلخ.
اون لحظه ای که یادم میاد وودوو پیشم نیست مثل اینه که یه زغال بزرگ روشن افتاده رو قلبم، سوراخش کرده و از زیر داره آتیش میگیره و تو یه آن پخش میشه تو همه ی وجودم.دقیقا همین حسو دارم تجربه میکنم.در طول روز خیلی از این لحظه ها دارم.چون چند سال تمام برنامه زندگیم خلاصه میشد تو همین.
بیدار شدن با صدای وودوو، اسکورت شدن تا دسشویی و بعدش خوش و بش کردن و چاق سلامتی جلوی در دسشویی چون همونجا دراز میکشید تا بیام.دادن آب و غذا به وودوو، دادن یه تیکه از پنیر صبحانه یا کره بادوم زمینی به زور گاز به وودوو، شونه زدن وودوو، ریختن ارزن روی تراس کوچیکه که کبوترا بیان و حوصله وودوو سر نره یکم بشینه راز بقا ببینه! و به همین ترتیب هر جای خونه که میرفتم دنبال من میومد.منم باهاش حرف میزدم.اصلا یکی از دلایل اینکه گربه ی حرافی شد همینه.من جوری باهاش حرف میزدم انگار میفهمه و اونم خواسته هاشو جوری با میو میو میگفت انگار چشمای چپولیش و خال قلبی روی پای چپش واقعا به من رفته.
حداقل الان اذیت نمیشه.
حداقل پیش آشناست و مامان بابام عاشقشن.
حداقل الان تنها نیست همش.
حداقل الان سرفه نمیکنه از این هوای داغون و آلوده.
چاره ساز نیست.
چه میشه کرد؟
بعد از اینکه کم کم به خودم اومدم و متوجه شدم دهه دوم نه، بلکه دهه سوم زندگیم تموم شده و من اصلا نفهمیدم چطور گذشته و کلی احساس شخماتیک دیگه، دوست داشتم تولد سی سالگیم یه مهمونی خفن بگیرم و به قول شاعر جوری داغون بشم که پیدا نکنن فردا جعبه سیامو. ولی بازم گفتم وودوو از شلوغی و صدای زیاد و آدمای غریبه خوشش نمیاد و ارزش نداره چند ساعت استرس بکشه.اگرم میذاشتمش خونه کسی خودم باید کوفتم میشد و هزارتا سناریو میساختم تو سرم.
پس هیچ کاری نکردم.
حالا جالبه که امسال پر کیک ترین تولد عمرم بود.همه ی کسایی که دوسشون داشتم جدا جدا برام کیک گرفتن و سعی کردن پیشم باشن و شرمندم کردن.قلبم گرم شد که هنوز دوستیامو با یه سری حفظ کردم .کی فکرشو میکرد ده پونزده سال پیش با یه سری هم کلاس یا همراه بشی و بشن جزو آدمای ثابت و امن زندگیت؟! چند ساعتی حال و هوام بهتر بود ولی تو همه عکسا قیافم پر از غمه چون باید کاری و میکردم که میدونستم منو داغون میکنه.
یکی از روزای شهریور برای اولین بار تو زندگیم تک وتنها رفتم تاتر.اسم تاتر چی بود؟ من و گربه ی پری! موضوعش چی بود؟ حقیقتا انگار از روی زندگی من ساخته بودن.(به جز قسمت آخرش) چطور گذشت؟ با گریه گریه گریه. خدارو شکر تاریک بود و صدای موزیک بلند.تبلیغشو به طور اتفاقی توی اینستاگرام دیدم و گفتم شاید با دیدن این من بتونم یه تصمیمی بگیرم.تونستم اون شب تصمیم بگیرم؟ خیر.فقط برام جالب بود دقیقا زمانی که من بین همچین دو راهی سختی قرار گرفتم یه نمایش با موضوع گربه و اسم خودم اجرا میشد.چند روزی در بارش فکر کردم و گفتم من که واسه کیفم همچین تصمیمی نمیگیرم.مجبورم.چاره ای ندارم.موقتیه.
پس وودووی عزیزمو تا شمال بدرقه کردم و چند روز پیشش موندم و خونه مامانمو به کم خطر ترین حالت ممکن در آوردم و با یه صورت بی تفاوت گذاشتم غم نبودنش مثل یه موج بزرگ سنگین بخوره بهم و پرتم کنه تو این تهران نامرد.به امید یه روزی که دوباره برگردیم پیش هم.
بعدش تا تونستم گریه کردم.
زندگی همینه دیگه.همیشه با چیزا و کسایی که دوسشون داری امتحانت میکنه.
منصفانه بخوام بگم منم خیلی با قضیه از دست دادن کنار نمیام.تو یازده سالگی، مگ مگ اردکم که مرد براش اعلامیه درست کردم و زیر همه شون مامانمو محکوم کردم و چسبوندم همه جای خونه و حیاط.مموش خرگوشم که مرد چند ساعت همینجوری بغلش کردم و گریه میکردم آخر بابام به زور برد تو باغچه چالش کرد.سیلاس همستر عزیزم که مرد انقدر روزای بدی رو داشتم میگذروندم و تنها بودم که توی چنتا کیسه فریزر ضخیم پیچیدمش و گذاشتم تو فریزر.دلم نمیخواست بندازمش دور.چند روز که گذشت بردمش توی پارکی که دوسش داشتم و خاکش کردم.امیدوارم الان که گربه م زنده س و حالش خوبه منم راحت تر کنار بیام با نبودش. فعلا تنها زمانی که یکم حالم خوبه موقعیه که به خواب پناه میبرم.اونجا هنوز همه چی سر جاشه.
در آخر من مقصرو تمام کتابایی میدونم که تو بچگی خوندم و یارو کلی اذیت میشد ولی آخرش اینجوری تموم میشد که تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند.واسه همین وقتی یه فیلمی خوب تموم نمیشه یا گربه م تا ابد پیشم نمیمونه بدجوری شاکی میشم.
فیف به این زندگی.
پایان.