دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

از خوبیای کار ما اینه که به محض اینکه وارد هواپیما میشیم،دنیای پشت سرو میذاریم همون پشت در هواپیما و واقعا هم یاد هیچ چیز و هیچ کس نمیفتیم  تا زمانی که چرخا با زمین برخورد میکنه و میرسیم فرودگاه.یعنی انقدر لود کاری بالاست و تو اون لحظه مشغولی که خیلی خیلی کم پیش میاد به زندگی شخصی فکر کنی.البته که این چند ماه استثنا بوده و هست و فکر و ذکر اکثریتمون یه چیزه و نمیتونیم که بهش فکر نکنیم یا دربارش حرف نزنیم.

امااا

مسیر کابل یکی از مسیرایی بوده که همیشه اون بخش آسیب پذیر منو - هرچقدرم سعی کنم  پشت لبخند و یونیفرم قایم کنم - از پس گردنم میگیره و میندازه بیرون جلوی چشم بقیه. یعنی دوست دارم تک تک مسافرا رو بغل کنم، با یه سریشون اشک بریزم.بشینم کنار پاشون زانوهامو بغل کنم و داستان زندگیای سختشونو گوش کنم. میدونم زندگی عادلانه نیست ولی دیدن رنجشون منو رنج میده.اینکه هنوز تو جمع ها میشنوم یکی رو میخوان تحقیر کنن افغانی خطابش میکنن ناراحت و عصبانیم میکنه.دلم نمیخواد به همچین دنیایی تعلق داشته باشم. 

موقعی که باهاشون همسفر هستم نه تنها مشکلاتم یادم نمیره، بلکه چندین برابر میشه و غصه اونا هم به غصه هام اضافه میشه. از اینکه هرکدوم آواره یه گوشه دنیا شدن برای یه ذره زندگی ، که اونم با نگاه سنگین بقیه شدنی نیست غمم میگیره.

سعی میکنم اون دو ساعتی که مهمون من هستن احساس خوبی داشته باشن.امیدوارم که موفق شده باشم.

چندوقت پیش  مسیر کابل به تهران داشتم میرفتم بشینم سر جام که دیدم ردیف اول اکانومی دو تا دختر خیلی خوشگل ۴،۵ ساله نشستن کنار مادربزرگشون،مادرشون با دوتا پسرا ردیف کناری بود  اونا هم مثل ماهی وول میخوردن یکسره و نمینشستن.یکی از دختر بچه ها داشت مثل ابر بهار اشک میریخت.دو قلو بودن.لباساشونم مثل هم بود.نشستم رو به روش پرسیدم چی شده چرا گریه میکنی؟ مادربزرگ گفت مریض شده. دستمو بردم صورتشو ناز کنم دیدم داره از تب میسوزه.گفتم این خیلی داغه سر و صورتش، خطرناکه اینججوری چرا آوردینش سفر؟ چیزی نگفت و سرشو تکون داد به تایید حرفام.دویدم یه حوله خیس آوردم گذاشتم  رو پیشونیش. گفتم خوبه؟ با سر گفت آره. گفتم پس بذار بمونه رو پیشونیت که خوب شی باشه؟دست چپمو نگاه کردم دیدم خواهره داره زیر چشمی نگام میکنه. خواستم نازش کنم که شروع کرد دست و پا زدن و رفت عقب.مادربزرگ گفت ببخشید این مریضه مغزش مشکل داره.با دست اشاره کرد که دیوونست.سعی کردم تغییری تو چهرم متوجه نشه.با خنده بهش گفتم چقدر النگوهات قشنگه خوش به حالت.دستمو تکون دادم گفتم من ندارم.خندید.همون چشمای آبی، همون لباسا، فقط پریشون.موهای بهم ریخته.کلافه.خیلی حرفا دلم میخواست به خانوادش بزنم. بگم که خواهش میکنم تو این سن کم بهش برچسب دیوونه نزنین، پیش بقیه نگین. باهاش متفاوت رفتار نکنین. نمیتونستم.وقت نبود.هوا بد بود و همون چند دیقه هم با تکون شدید به زور خودمو نگه داشته بودم. نگاه به مادر کردم. مشخص بود انقدر گرفتاری  دارن که وقت نداره یه غریبه بهش بگه چیکار بکن یا نکن.مادر کم سن و سال و کم تجربه، که فقط بچه آورده .تعلیم ندیده و جز این هم چیزی نمیتونه یاد بچه هاش بده.بد ماجرا تازه از این جا شروع میشه که مدرسه و دانشگاه رفتن ممنوع شده و باید منتظر بدتر از اینها بود.

نمیدونم چرا... ولی من برعکس فکر میکنم  همه چی درست میشه .

شایدم مثل همیشه خوش خیالی میکنم.

رفتم سر جام.

هنوز فکرم پیش اونه.

.