دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

گوانگژو

موقعیت: در حالی که کل شب بیدار مونده، و رسیده هتل عین قحطی زده ها بدو بدو به سمت مراکز خرید رفته، با یک ساعت زمانی که براش باقی مونده پریده رو تخت، بعد دوباره بدو بدو رفته و کرم مرطوب کننده به صورت زده که خاشوالیسی (پاچه خواری) پوستش رو بکنه که مثلا آره من حواسم به تو هست.

در حالی که خر خودشه.

Z...z...z...

آیم فاین

دوراس میگفت: "گاهی پیش می آید که آدم به این فکر می افتد که همین الان برود خودش را نابود کند ولی بعد به نوشتن ادامه میدهد." 

شاید به این امید که هر کلمه ای که  مینویسیم، نور اندکی بتاباند برخسته ای که در دخمه تنهاییش با نومیدی به تاریکی چنگ میزند و نوشته ای از نویسنده ای نادیده، کمکش کند که از پا نیفتد و دوام بیاورد تا سیاهی ها تمام شود. آخر آن که مینویسد، بیش از هرکسی در اعماق ظلمت زیسته و خوب میداند انتظار برای آفتابی که برآید و بر نمی آید، چقدر جانکاه است‌.

حالا از کجا معلوم! شاید هم روزی از خواننده ای ناشناس، کلماتی برای این نویسنده در گوشه عزلتش برسد که پنجره ای به روی خورشید باز کند.

آنگاه همانطور که دوراس میگفت: " با هم مینالیم و میگرییم."...


از صفحه خانم نزهت بادی

لعنت به جبر جغرافیایی...

با بی حوصلگی اینستاگرام رو باز کردم و رو فید پیجم ویدیویی از نوشهر بود با کلی صدای جیغ و داد و فریاد و تیر و تفنگ و آتیش...استوری دختر عموم رو باز کردم دیدم ازترقه و فشفشه و آتیش بازی و آسمون زیبا ویدیو گذاشته با کلی صدای جیغ و دست و هورا تو سوییس.

تضاد مسخره ای  بود! 

باور کنید اصلا علاقه ای ندارم اینجا سیاسی بنویسم.ولی بعضی وقتا یه آهی از نهادم برمیخیزه که فکر میکنم ۱۰ سال از عمرم کم میشه.

لعنت به جبر جغرافیایی.


Sing me to sleep, I don't want to wake up on my own anymore

اعتقاد دارم بعضی خوابا صرفا به دلیل اینکه بیدار شی ببینی خواب بوده و بیشتر بسوزی انقدر شبیه واقعیتن.

شایدم ذهن میخواد یه جوری آرومت کنه.حداقل تو خواب...

داشتم با مادرم حرف میزدم...گلایه میکردم که مگه تولدم نبود چرا نیومدی منو ببینی.صداش خوشحال بود و پر انرژی.مثل وقتایی که بازار خوبه یا یه گره ای تو کارش بود و حل شده.گفت ما کوهینیم داریم میایم پیشت.خیلی خوشحال شدم.قطع کردم.تا ظهر که بیدار شدم و بعدش که داشتم ناهار درست میکردم تو ناخودآگاهم هنوز فکر میکردم داره میاد.یهو یادم اومد دو شب قبلش زنگ زد و گفت مهمون داره.پس چیزی که من شنیدم خواب بود.واقعیت نداشت.اوقاتم تلخ شد...

قبلنا شاید سالی دو بار میومد پیشم.الان که داره یه سری چیزا تو کارش تغییر میکنه شاید همونم دیگه نیاد.

نمیدونم رابطه شما با مادرتون چجوریه ما موقعی که پیش همیم مدام با هم بحث داریم ولی همدیگه رو هم خیلی دوست داریم.یه رفتارایی توش هست که ته دلم دوست داشتم یه جور دیگه باشه ولی با این مساله کنار اومدم که ما نمیتونیم کسی رو عوض کنیم.بیشتر باید رو خودمون کار کنیم که طرف رو همونجوری که هست بپذیریم و دوست داشته باشیم.با خوبی ها و بدی هاش.هرکسی یه مسیری رو طی کرده و داستانایی داشته که باعث شده بشه این آدمی که الان هست.شاید این شخصم داره تلاششو میکنه نسخه بهتری از خودش باشه و ما نمیبینیم.

هوم؟ 

Breath day

یک سال دیگه گذشت..‌. خوشحالم که هنوز همونم.رو عادات بدم هرروز کار میکنم که کم و کمتر بشن.رو حرفام و رفتارایی که تو طول روز داشتم فکر میکنم.سعی میکنم دل کسی رو نشکنم.یه ذره هم که شده اطرافمو بهتر کنم و هوای کسایی که دوسشون دارم داشته باشم.امیدوارم که سال بعد که دیگه راستی راستی وارد دهه سوم زندگیم میشم حال دل من و همه خیلی خیلی بهتر باشه.



پ.ن: اون نمیدونست که در واقع دهه سوم زندگیش تموم شده بود و قرار بود وارد دهه چهارم زندگی بشه‌...سال بعد متوجه شد.

داشتم موهامو تو آینه نگاه میکردم.باورم نمیشه که از شهریور پارسال تا به الان انقدر موی سفید در آورده باشم.یه جورایی خودمو نمیشناسم.هنوز بهش عادت نکردم چون خیلی وقته به خودم تو آینه دقت نمیکنم.

اینم بگما سر کار همه فکر میکنن ۱۸، ۱۹ سالمه.بعد که میگم ۲۹شاخ در میارن. 

اینم از مزایای لچک به سر بودنه! 

متاسفانه رسیدم فرودگاه و نمیتونم حرف زیادی بزنم.عکس خودش گویای همه چیز هست.