دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

-ــــ-

تو ماشین کرو که نشستم میخواستم یادداشتی که تو چرکنویس ذخیره کرده بودم تا سر حوصله کاملش کنمو باز کنم و تو این ترافیک  تمومش کنم. اما کنارم یکی نشسته که اول یک ربع با تلفن صحبت کرد و الانم بدون هندزفری داره ویدیو نگاه میکنه و پاهای اندازه فیلشو از تو کفشش در آورده و انداخته روی هم و هر سه ثانیه دماغشو میکشه بالا.و راننده هم رادیو رو گذاشته روی موجی که آهنگای محلی پر از نی و دامبول و دیمبو پخش میکنه.و به ناچار منم مجبورم آهنگ گوش‌کنم و سرمو بچسبونم به شیشه که این صحنه هارو نبینم. واقعا بعضیا اتیکت ندارن.معلومه از مهماندارای سال بالاییه که تبر گردنشو قطع نمیکنه ولی من تا به حال همچین صحنه ای ندیده بودم.حداقل مثل بقیه ادای با فرهنگارو در بیار و من نشستم تو ماشین اینارو جمعش کن زن. عصبیم کردی هنوز پرواز شروع نشده.


بعدا نوشت۱ :واقعا صدای نامجو مورفین داره.

بعدا نوشت۲: الکی ایراد نگیرید.تو ماشین در حال تکون این یه شاهکاره. 

بعدا نوشت۳: خوشبختی یعنی مسیر دوبی باشه, سرمهماندارم همونی باشه که دی ماه پارسال تو پرواز دوبی رید به اعصابت.فکر میکردی خدا خیلی دوست داره که دیگه باهاش پرواز نرفتی و امسال بازنشست میشه، اما بعدها فهمیدی که چهار سال دیگه بازنشست میشه و سعی کردی بهش فکر نکنی شاید هرگز ندیدیش .اما زکی.

This day is already ruined 

Just pray for my soul.

بعدا نوشت ۴: لبخند فراموش نشه :)))


Black and blue

ژرژ ساند:من آن‌قدر زیاد رؤیا بافته‌ام و کم‌تر زیسته‌ام، که گاهی تنها سه ساله‌ام، اما روز بعد، اگر خوابی که دیده‌ام محزون باشد و تار، سیصد ساله‌ام. تو این‌طور نیستی؟ در لحظاتی به‌نظرت نمی‌رسد که در آستانهٔ آغاز زندگی هستی بی‌آنکه حتی آن‌را بشناسی ــ و زمانی دیگر سنگینی چندین ‌هزار قرنی را که از آن خاطراتی مبهم و تأثیراتی جانگداز در دل داری، روی دوش خود حس نمی‌کنی؟ چرا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم؟ هر چیز امکان دارد، چرا که همه‌چیز نامعلوم است.


گوستاو فلوبر:من مانند تو تجربه ی درک یک زندگی که همراه با بهت زیستنی دوباره است، نداشته ام.برعکس من حس میکنم همواره زنده بوده ام! و خاطراتی در ذهن دارم که به دوران فراعنه برمیگردد.من خود را به وضوح کامل در ادوار مختلف تاریخ میبینم، در حال پرداختن به حرفه های گوناگون و با انواع و اقسام سرنوشت ها.شخصیت کنونی ام، ماحصل شخصیت های گمشده ی من است. من قایقرانی بوده ام روی نیل، سربازی رومی در دوران جنگ های کارتاژ، سپس عالمی یونانی در صبورا که حشرات او را بلعیدند. هنگام جنگ های صلیبی از خوردن بیش از حد انگور در سواحل سوریه جان سپردم. من یک دزد دریایی، راهب، شارلاتان و درشکه چی بوده ام... و شاید حتی امپراطور شرق!

اگر میتوانستیم اصل و نسب واقعی مان را بشناسیم، چیزهای بسیاری روشن میشد. مگر نه این که عناصر متشکله ی انسان محدودند؟ پس آیا همان ترکیبات، خود را دوباره ایجاد نمیکنند؟


ـــ از نامه‌های ژرژ ساند و گوستاو فلوبر ــ کتاب «آوازهای کوچکی برای ماه» 

.

.

.

این یادداشت ادامه داشت...پاک شد.شاید بعدها ادامه داشته باشه.