دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

پنج صبح نوشت

از اینکه اجتماعی نیستم احساس گناه نمی کنم، گرچه که گاهی در موردش به شک می‌افتم، چرا که تنهایی‌ام دردناک است. ولی وقتی به سوی دنیا می‌روم، به نظر یک سقوط اخلاقی می‌آید، به مانند جستجوی عشق در یک فاحشه خانه...

#سوزان_سانتاگ

سیگار میخوام وینستون

نشستم تو مترو و دست از پا دراز تر دارم برمیگردم خونه.خواستم اسنپ بگیرم ولی انقدر‌کلافه بودم که باید حتما یکم قدم میزدم که آروم شم.بعلاوه، این روزا هر مسیری که با تاکسی اینترنتی میزنی بالاترین قیمته و کولرم نمیزنن.اونجوری یه سگ گرمازده بودم.حداقل الان سگی هستم که زیر کولر و تو سایه س و تو ترافیک قرار نیست بمونه. رفته بودم شرکت واسه انجام چکاپ سالیانه که دکتر متوجه شد قند خونم رو نگرفتن و دوباره باید آزمایش بدم.کارتمم صادر نشد.واقعااگه من انقدر از آمپول نمیترسیدم این همه اتفاق که منجر به سوزن خوردنم بشه نمیفتاد.خانم دکتر هرجایی که ممکن بود یکی فکر تتو به سرش بزنه و نزنه رو چک کرد.گفتم من واسه همین آزمایش مجدد دارم سکته میکنم خیالتون راحت دل تتو کردن ندارم. خندید و قانع شد.

از گوشه شیشه ای که سرمو بهش تکیه دادم سمت راستمو نگاه کردم.واگن بغلی یکی مانتوی مامانمو پوشیده بود.واسه کسی که چندین تا استان دورتر از خانوادش زندگی‌ میکنه ،احتمال اینکه بره نزدیک، دست بذاره رو شونه ی طرف و ببینه مامانشه زیر صفره.و این خیلی غمگینه‌.چون اگه تو شهر خودم بودم انقدر در به در دنبال عطر و بوی آشنا، لباس آشنا، صدای آشنا نبودم.

غمش دقیقا شبیه لحظه ایه که پنج سالم بود.با مامانم رفته بودم بازار قدیم بندرعباس که واسه پیش دبستانی کیف بخرم.یهو اطرافمو نگاه کردم و دیدم نیست.یکم جلوتر دیدم یکی مانتوش شبیه مامانمه.بدون اینکه چک کنم دستشو گرفتم که دیگه گم نشم و گفتم مامان واسم از این دمپاییا میخری؟ یهو گفت عزیزم من مامانت نیستم.و رفت.‌..

و منو با بهت و وحشت همونجا گذاشت.


پایان اصغر فرهادی طور.

شاید ادامه دارد، شاید هم نه...