ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دلم نمیخواست ببینمشون.
دلم نمیخواست به این وضوح و با این کیفیت دستای قطع شده، چشمهای تو خالی،انگشتایی که فقط روحشون باقی مونده و پوست هایی که شبیه به هرچیزی هستن جز پوست صورت رو از فاصله چند میلیمتری ببینم.ولی گیر کرده بودم.بین صندلی ها گیر کرده بودم و مثل یه نمایش freak show از جلوم رد میشدن و به زبان عربی میپرسیدن کجا باید برن.
-همیشه بهتون گفتم.هم تو هم خواهرت باید رشته ی پرستاری میرفتین.خیلی بهتون میاد.یکی از دفتردارای دبیرستانم، وقتی بعد از چند سال رفته بودم مدرکمو بگیرم بهم گفت.هر از چند گاهی که حالم سر دیدن صحنه ای بد میشه یاد حرفش میفتم.
عصبیم.گلوم خشک شده و آب دهنمو به سختی قورت میدم.احساس میکنم خیلی وقت گذشته و من هنوز نتونستم از جام تکون بخورم.مجبورم به روی خودم نیارم و کارتاشونو بگیرم و راهنماییشون کنم.تا سر جاشون نشینن منم نمیتونم برم جلوی کابین.میدونم قراره کابوسشون بیاد سراغم.نگاهمو ازشون میدزدم.انگار از من میپرسن گناه ما چی بود؟ چرا بچه ی دو سالم باید تاوان میداد؟ زیبایی منو کی دزدید؟ چطور تا آخر عمر از آینه ها فرار کنم؟ من نمیدونم !چرا من باید جوابشو بلد باشم؟ من حتی جواب سوال های خودمم نمیدونم.حتی نمیدونم خودم چقدر دیگه وقت دارم.فقط میدونم ما محکومیم.چون تو دوره ای پا به این دنیا گذاشتیم که هیچکس به هیچکس رحم نمیکنه.اصلا برام مهم نیست کی اول شروع کرده و کی حقشه و کی حقش نیست.فقط مطمعنم باعث و بانی های اصلی حتی یک خراش کوچیک بر نمیدارن.کاش مثل داستان نی نواز هامِلْن یکی با یه نی لبک شروع میکرد سر تا سر جهان دوره گشتن و همه رو هیپنوتیزم و همه چی رو از ذهنشون پاک میکرد، جنگ، اسلحه، کشتار.یا اونایی که طمع جنگ و قدرت داشتن با خودش میبرد و هرگز پیدا نمیشدن.بعدش همه با آرامش زندگی میکردن و تو آرامش میمردن. مگه ما چقدر تحمل داریم؟ غصه خودمونو بخوریم, غصه بقیه رو بخوریم، غصه اتفاقایی که شاید بیفته یا اگه نیفته چی.
همکارم میگفت: من خودمو میشناسم...اگه روزی این بلا سرم اومد،تمومش میکنم.نمیتونم اینجوری ادامه بدم.
با خودم فکر میکنم: من چی؟ اگه من بودم جرات تموم کردن زندگیمو داشتم؟ البته که نه! اصلا واسه همین چند سال پیش چشمامو با یه دستمال بستم و سوار یه ماشین دنده خلاص تو سراشیبی شدم.که هرموقع عشق کرد بیفته تو دره.یا تو دریا .یا اصلا رو هوا.یا شایدم هیچوقت چیزیم نشه.سپردم به تقدیر.
اینجوری بیشتر حواست به رفتارت هست.این که ندونی چقدر دیگه فرصت داری.بقیه فکر میکنن دیوونه ای.ولی هر چیز کوچیکی تورو بسیار خوشحال میکنه و از غصه بقیه ناراحت میشی و سعی میکنی اطرافتو تا جایی که میتونی درست کنی.از پاک کردن لکه ی قهوه ی روی سرسره ی نجات بگیر تا خریدن چیزی که خیلی دوسش داری واسه یکی دیگه.
بهم بگین: شما چطوری سعی میکنین تو این روزگار غیر انسانی، انسان باقی بمونین؟
نقاشی از پییر ژرژ ژانیوت ۱۹۱۵
قبرکن هایی که بازماندگان یک قتل عامند
The Survivors of a Massacre Used as Gravediggers
سلام عزیزم، خدا قوت


پاراگراف آخر عالی بود 

منم سعی می کنم آدم بهتری باشم، مثلا گاهی که آشغال هارو می برم بندازم سطل آشغال، چند تا آشغال هم از تو کوچه بر میدارم 

سلام سمیرا جونم



اگه همه مثل تو بودن تصور کن چقدر شهرا تمیز بود.
دم شما گرم.
ممنونم دخمل مهربونم


یلدات مبارک عزیزدلم 

یلدای تو هم مبارک خوش قلب جان



من ادم خوبی نیستم جزو بدهام
از الکی نگو
بخدا از انسانیت دارم تبدیل به گاو میشم
شب یلداتون هم مبارک البته با تاخیر
دور از جونت. عه
امیدوارم به تو کلی خوش گذشته باشه.
ممنونم رامین جان.منو که وسط مهمونی برنامه کردن فرستادن بیروت
سلام
ببخشید کامنت من ناپدید شده آیا؟
آخه تاییدش نکردین
سلام دکتر جان.هیچ کامنتی از شما نیومده.من همیشه کامنتارو تایید میکنم.
عموما سعی میکنم به آدم ها کاری نداشته باشم و از هر تنشی تا حد امکان پرهیز کنم. خیلی وقت ها زیادی درگیر خودم هستم اما این وسط اوضاع خودم چندان جالب نیست. حس می کنم بقیه دارند زندگی می کنند و من هم یه آدم خنثی که وجودش تاثیر خاصی ندارد.
منم یه مدت طولانی این جوری بودم. اما دیدم این یه قرارداد دو طرفه نیست که تا وقتی من کاری به کار کسی ندارم بقیه هم کاری با من نداشته باشن.برعکس فکر میکردن هر رفتاری بخوان میتونن داشته باشن چون من واکنشی نشون نمیدم. واسه همین با اینکه اعصاب خودم بیشتر تحت تاثیر قرار میگیره، ولی یه جاهایی سعی میکنم واکنش داشته باشم.این احساسی که داری هم با انجام دادن کارهای کوچیک مثل دونه پاشیدن واسه کبوترا حتی، میتونی خیلی کمترش کنی.یا نگهداری از یه گل.
من یه زمانی مارمولکی که تو آپارتمانم بود نکشتم و براش غذا میریختم که نره.
اسمش ریکی ریکاردو بود.
سعی میکنم شبیه سه میمون خردمند باشم. کور، کر و لال.
واقعا بیشتر فهمیدن و دیدن باعث رنج بیشترم میشه.
حالا من به دلیل علاقه زیادم به جغد مجسمه های سه جغد خردمندو دارم. یادم رفته بود اصلش میمونه !
آدما دو دسته ن لیمو جانم.
دسته اول اونهایی که به دنیای اطرافشو توجه میکنن و دسته دوم اونهایی که خودبینی نمیذاره به چیزی به جز حبابی که اطراف خودشون ساختن فکر کنن.
متاسفانه وقتی با این خصلت خوب به دنیا میای هرچی هم تلاش کنی نمیتونی ترکش کنی...چشم و گوش و دهنتم که بگیری مغزت اجازه نمیده بی تفاوت باشی.
چیز خوبیه. بهش افتخار کن
دقیق متوجه نشدم اما خب خیلی بحث کردم، خیلی تلاش کردم، خیلی گریه کردم بعد دیدم این خیلی ها برای منه و اغلب خود اون آدمها شاید به اندازه ی من حتی اهمیتی ندن. نه تنها اهمیت نمیدن که دارن بیخیال زندگی عادیشون رو میگذرونن. یه جایی به این نتیجه رسیدم که در خیلی موارد هییییچ کاری ازم برنمیاد. که مورچه ایم که زور میزنم یه قرص نون ببرم خونه برای بقیه کلونی. ولش کردم. به محض اینکه کوچکترین فیلمی ببینم به هم میریزم، اخبار دیوونه و عصبیم میکنه، یک عکس کاری میکنه چشمام قرمز بشه از اشک بعد همش دنبال یه راهم اما باز هم تهش هیچی. تو بگو بستن گوش بهتر از دیوونگی نیست وقتی دستهات بیکارن؟ :)
منظورم این بود که این رنجی که میکشی و دردی که تحمل میکنی خودش نشون دهنده اینه که تو جزو اون معدود انسان های شریفی هستی که شعر بنی آدم اعضای یک دیگرند/ پیکرند میگه و هرچند در جوابش از بقیه همچین رفتاری نمیبینی و انگار همه از سنگ شدن ولی به وجود خودت افتخار کن.

از اونجایی که میدونم این خصلت خوب جزوی از وجود توئه و نمیتونی تغییرش بدی برات آرزوی آرامش و قدرت میکنم.
Don't let them news get into your head cause that's what they want honey.
عزیزم. من هم برای تو
چقدر تلخ.
اما اون شخص چرا پرستاری رو اومده با مهماندار پرواز مقایسه کرده؟ اون که پرستاره اتفاقا تلخی های بیشتری توی روزمره ش میبینه. کارش کار با اتفاقات تلخه و روحیه قوی میخواد که ۲۰-۳۰ سال توی همچون محیطی کار کنه.
-
بنظرم خوشحال شدن با چیزهای کوچیک یه نعمته. که یک نفر یا داره، یا نداره! با دیدن ماه کامل، با دیدن یه پرنده جدید، رقص نور آفتاب از پشت ابرها...
و برای انسان بودن؟ انسان بودن سخته...
نه نه اون موقع من اصلا مهماندار نشده بودم.شاید تازه واسه ثبت نام دانشگاه یا یه همچین چیزی رفته بودم دنبال مدرک.از روی خیر خواهی داشت مثلا نصیحتم میکرد که باید میرفتم رشته ی تجربی و به نظرش خیلی بهم میومد که پرستار بشم.البته که شغل بسیار سختیه.مخصوصا تو ایران.
آره واقعا.این که بتونی وسط بدبختیات از یه چیز کوچیک خوشحال شی واقعا یه ابرقدرته. البته بعضی وقتا هم با خودت میگی شاید دیوونم :))
من با نور خورشید قشنگ زنده میشم.
کلا تو زندگی با دوراهی های زیادی مواجه میشی که باید بین انسان بودن، شریف بودن، روراست بودن...در برابر پست بودن، دروغ گفتن و... یکی رو انتخاب کنی. و دور و برم میبینم گاهی چقدر این انتخاب سخته.البته اگه آدم حافظه خوبی داشته باشه و گذشته رو فراموش نکنه این انتخاب میتونه خیلی راحت تر باشه.