دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

باز-مانده ها

دلم نمیخواست ببینمشون.

دلم نمیخواست به این وضوح و با این کیفیت دستای قطع شده، چشمهای تو خالی،انگشتایی که فقط روحشون باقی مونده و پوست هایی که شبیه به هرچیزی هستن جز پوست صورت رو از فاصله چند میلیمتری ببینم.ولی گیر کرده بودم.بین صندلی ها گیر کرده بودم و مثل یه نمایش freak show از جلوم رد میشدن و به زبان عربی میپرسیدن کجا باید برن.

-همیشه بهتون گفتم.هم تو هم خواهرت باید رشته ی پرستاری میرفتین.خیلی بهتون میاد.یکی از دفتردارای دبیرستانم، وقتی بعد از چند سال رفته بودم مدرکمو بگیرم بهم گفت.هر از چند گاهی که حالم سر دیدن صحنه ای بد میشه یاد حرفش میفتم.

عصبیم.گلوم خشک شده و آب دهنمو به سختی قورت میدم.احساس میکنم خیلی وقت گذشته و من هنوز نتونستم از جام تکون بخورم.مجبورم به روی خودم نیارم و کارتاشونو بگیرم و راهنماییشون کنم.تا سر جاشون نشینن منم نمیتونم برم جلوی کابین.میدونم قراره کابوسشون بیاد سراغم.نگاهمو ازشون میدزدم.انگار از من میپرسن گناه ما چی بود؟ چرا بچه ی دو سالم باید تاوان میداد؟ زیبایی منو کی دزدید؟ چطور تا آخر عمر از آینه ها فرار کنم؟ من نمیدونم !چرا من باید جوابشو بلد باشم؟  من حتی جواب سوال های خودمم نمیدونم.حتی نمیدونم خودم چقدر دیگه وقت دارم.فقط میدونم ما محکومیم.چون تو دوره ای پا به این دنیا گذاشتیم که هیچکس به هیچکس رحم نمیکنه.اصلا برام مهم نیست کی اول شروع کرده و کی حقشه و کی حقش نیست.فقط مطمعنم باعث و بانی های اصلی حتی یک خراش کوچیک بر نمیدارن.کاش مثل داستان نی نواز هامِلْن یکی با یه نی لبک شروع میکرد سر تا سر جهان دوره گشتن و همه رو  هیپنوتیزم  و همه چی رو از ذهنشون پاک میکرد، جنگ، اسلحه، کشتار.یا اونایی که طمع جنگ و قدرت داشتن با خودش میبرد و هرگز پیدا نمیشدن.بعدش همه با آرامش زندگی میکردن و تو آرامش میمردن. مگه ما چقدر تحمل داریم؟ غصه خودمونو بخوریم, غصه بقیه رو بخوریم، غصه اتفاقایی که شاید بیفته یا اگه نیفته چی.

همکارم میگفت: من خودمو میشناسم...اگه روزی این بلا سرم اومد،تمومش میکنم.نمیتونم اینجوری ادامه بدم.

با خودم فکر میکنم: من چی؟ اگه من بودم جرات تموم کردن زندگیمو داشتم؟ البته که نه! اصلا واسه همین چند سال پیش چشمامو با یه دستمال بستم و سوار یه ماشین دنده خلاص تو سراشیبی شدم.که هرموقع عشق کرد بیفته تو دره.یا تو دریا .یا اصلا رو هوا.یا شایدم هیچوقت چیزیم نشه.سپردم به تقدیر.

اینجوری بیشتر حواست به رفتارت هست.این که ندونی چقدر دیگه فرصت داری.بقیه فکر میکنن دیوونه ای.ولی هر چیز کوچیکی تورو بسیار خوشحال میکنه و از غصه بقیه ناراحت میشی و سعی میکنی اطرافتو تا جایی که میتونی درست کنی.از پاک کردن لکه ی قهوه ی روی سرسره ی نجات بگیر تا خریدن چیزی که خیلی دوسش داری واسه یکی دیگه.

بهم بگین: شما چطوری سعی میکنین تو این  روزگار غیر انسانی، انسان باقی بمونین؟



نقاشی از پییر ژرژ ژانیوت ۱۹۱۵ 

قبرکن هایی که بازماندگان  یک‌ قتل عامند

               The Survivors of a Massacre Used as Gravediggers


Pierre-Georges Jeanniot

شاید

میدونید چیه؟ الان که برمیگردم به عقب میبینم شاید بقیه حق داشتن در نگاه اول از من بدشون بیاد... فکر کنن من آدم مغرور و از خود راضی ای هستم وکلا از نزدیک شدن به من دوری کنن.جمله همیشگی دوستام این بود که ما قبل شناختنت فکر میکردیم تو خیلی مغروری و ازت بدمون میومد.چرا؟ چون آدم  بسیارخجالتی بودم ولی در عین حال سیسم شبیه از دماغ فیل افتاده ها بود.

واقعا واقعا واقعا میگم این شغل مثل یه معلم سرسخت منو مجبور کرد پوسته های قدیمی مو بشکافم و از نو زاده بشم.یعنی شاید اگه صد جلسه تراپی میرفتم به این سرعت تغییر نمیکردم.نمیتونستم با غریبه ها صحبت کنم، نمیتونستم وقتی کسی باهام صحبت میکنه تو چشماش نگاه کنم، نمیتونستم وقتی یکی باهام با عصبانیت یا جدیت صحبت میکنه جلوی گریه مو بگیرم، حالا میبینم رگ گلوی مسافر داره پاره میشه و سرتاپای مارو واسه تاخیر یا هرچیزی که دستمون نیست میشوره و با لبخند میگم : حق با شماست.بفرمایین یه نوشیدنی میل کنید یکم آروم شید.به راحتی کنار کسایی که زمانی بهشون جواب رد دادم کار میکنم و میگیم میخندیم انگار هرگز اتفاقی نیفتاده،وقتی یه مهماندار جدید میره تو دسشویی هواپیما-که پناهگاه تازه کاراست- گریه کنه بغلش میکنم و میگم همه مون یه روز اینجا بودیم، درست میشه. و خیلی چیزای دیگه.با همه سختی ها و مصائبی که داره من آدم نمک نشناسی نیستم و قدردان همه اینا.

حالا نه اینکه همه مشکلاتم صد در صد حل شده باشه ها هنوز جای کار زیاد دارم.مثلا دیشب قرار بود بریم کنسرت.غروب اومدم یه نگاهی بندازم به کمد ببینم چی بپوشم دیدم عه عه عه من از سال 1401 لج کردم و هیچ شالی نخریدم.هرچی دارم کرکی و بور شده و غیر قابل پوشیدنه.کم کم حس کردم اضطراب اجتماعیه از اون گوشه داره یواش یواش میاد به سمتم...همه چیمو زیر سوال میبره و من هیچی ندارم بپوشم :)))بعد از اینکه موجودی تمام آنلاین شاپایی که بهشون اعتماد داشتم چک کردم و چیزی نصیبم نشد یه نفس عمیق کشیدم گفتم اشکال نداره همه چی خوبه اصلا شب سیاه -گاو سیاه- پرزای روی شال دیده نمیشه که.و چون محل برگزاری کنسرت جای شلوغی بود تصمیم گرفتیم با مترو بریم.لعنت به من که همون دوتا دونه ایستگاه طاقت نیاوردم و وقتی دست فروش شال مشکی شو سعی داشت بهم غالب کنه و میدیدم که جنسش نایلون خالصه، نتونستم به اون حس لعنتی غلبه کنم و خریدمش .بله، من موندم و دوتا شال سیاه که یکی از یکی داغون تر.هی فکر کردیم حالا اون یکی رو چیکارش کنیم به این نتیجه رسیدم که تو  اون مسیر کارتن خواب زیاد هست میدم به یکی شون.و هوا در حدی سرد بود که دریغ از یک بی خانمان! دریغ از یک دوره گرد حتی.دیگه نزدیک محل کنسرت شده بودیم که ردا گفت آویزون کن از سطل آشغال یکی برمیداره.گفتم آخه خیلی بوی بد میده دلم نمیاد :"( و تصمیم گرفتم بندازم دور گردن یه درخت.درختا هم سردشون میشه دیگه :)

خلاصه این کنسرت از بهترین تجربه های زندگیم بود و علاقم به گروه "بالزن" دو چندان شد و وقتی بعد از خداحافظی آهنگ شاید رو یبار دیگه به اصرار تماشاچیا اجرا کردن علاقم سه چندان شد.توی اون تاریکی دیگه نه به شالم فکر میکردم نه خودم نه اضطرابم.مثل یه پر معلق در هوا که نمیدونه کی و کجا قراره  بیاد  روی زمین  خودمو سپردم به صدای جادویی گیتار الکتریک و امیر بال افشان.


بعدا نوشت 1:داشتیم برمیگشتیم دیدم شالم هنوز دور گردن درخته، خوشحال شدم. :)

بعدا نوشت 2: انقدر این گروه خوبه که دوست داشتم براتون چنتا از آهنگاشونو بذارم ولی دلم نمیاد بدون کپی رایت یه جور خیانته.اگه به سبک بلوز راک علاقه دارید اسم چنتا از آهنگاشونو مینویسم گوش کنید و به نظرم اگه علاقه ندارید بازم گوش کنید چون بعضی وقتا آدم نمیدونه چی دوست داره. شاید، رنگین کمان، پرنده ی آبی، صیاد،پایان.

بعدا نوشت3: ردا: مخفف ریش دار آقا-همسر بنده




شانسعلی

امروز قرار بود از هشت صبح یه کلاس بیخود اجباری باشم که خدارو شکر به خاطر آلودگی هوا کنسل شد. سه شنبه در حالی که تو راه فرودگاه بودم وقتی دیدم چهارشنبه م خالیه سریع به دوستم پیام دادم فردا بریم استخر؟ اونم از خدا خواسته گفت بریم!! 

بعد از نزدیک نه سال کار کردن تو این شرکت چندتایی دوست خوب پیدا کردم که گاهی با هم رفت و آمد داریم.منتهی از زمانی که قرار میذاریم بریم جایی تا عملی شدنش ممکنه چندماه طول بکشه چون روزای کاریمون اصلا با هم نمیخونه.واسه همین به محض اینکه یه فرصتی پیش میاد رو هوا میقاپیم.بیچاره یکمم مریض بود ولی هرچی اصرار کردم بمونه خونه و استراحت کنه قبول نکرد.انقدر همو ندیده بودیم که به جای شنا کردن یه سره غیبت کردیم و آخراش واسه خالی نبودن عریضه چنتا کرال هم رفتیم. :))

اونم اشتباه کردم چون الان پاهام گرفته.با خودم فکر میکنم اون قدیما چجوری بدون گرم کردن میرفتم بسکتبال و چند سانس بازی میکردم.الان مثلا گرم کردم وضعم اینه!

بعدش نشستیم بیرون یه کافه که به ادامه صحبتامون بپردازیم. :D هوا سرد بود و یه بخاری برقی کوچیک سر هر میز بود که سعی میکردیم دستامونو باهاش گرم کنیم.میزمونم یه مربع پایه دار لاجون بود که هر دفعه دست و پامونو تکون میدادیم عین زلزله هشت ریشتری میلرزید و نصف قهوه دوستم در طول صحبتمون ریخت .

 نیم ساعت بعد یه آقایی اومد نشست رو جدول کنار پیاده رو. به نظر میومد دست فروش باشه.گرم صحبت بودیم که یهو با لبخند اومد و یه بادکنک آبی که شکل سگ درستش کرده بود داد به من.بیچاره کر و لال بود.ازش تشکر کردم و یکی دیگه هم داد به دوستم. بهش یه پنجاهی دادم و باز ادامه صحبت که یه سیب هم درست کرد و آورد! یه سیب دیگه هم به دوستم داد.همینجوری نشسته بود و هرکسی که مینشست براش بادکنک درست میکرد.موقع رفتن دیدم بادکنکم باز شده.با حوصله بهم پیچیدنشو نشون داد که یاد نگرفتم وچندبار با اشاره  تاکید کرد که تو کیفت نذار.خلاصه انقدر شرمندمون کرد که یه پنجاهی دیگه بهش دادیم و ازش خدافظی کردیم.یه چهار راهو پیاده رفتیم و یه ربعی هم منتظر اسنپ موندم که پیدا نشد! موقع جدا شدن به دوستم گفتم من با این هیکلم چطوری این بادکنکو دستم بگیرم برم مترو؟گفت بذار تو کیفت بابا هیچیش نمیشه.خلاصه رفتم و رفتم و نزدیک پله برقی مترو بودم که عمو بادکنک فروش با سرعت از کنارم رد  شد و رفت. انقدر خجالت کشیدم که حدس زدم الان داره سرشو تکون میده و تو دلش میگه ای بی لیاقت مگه نگفتم نذار تو کیفت  واقعا شانستو پریش شهر به این درندشتی چرا مسیرش باید با تو یکی میشد! شایدم اومده بود دنبالم که مطمعن بشه به حرفش گوش دادم.متاسفانه سربلند بیرون نیومدم از این امتحان الهی.

 ولی در کل روز خوبی بود.به این احساس سبکی بعدش احتیاج داشتم. گفتم تا جزئیات از یادم نرفته بیام و ثبتش کنم.امروز یه روز سرد آلوده ی خلوت بود با آفتابی که آخرین زوراشو میزد از لابه لای دود غلیظ تهران خودشو به ما برسونه.

بادکنک قشنگم / عمو بادکنک فروش شماتت کننده:



پ توضیحات؟!

سلام به همگی. یک عذرخواهی بابت یادداشت رمزدار. این یادداشت خطاب به یک دوسته و به اسم خودش.ترجیح دادم خصوصی بمونه.

از این به بعد به روال سابق باز میگردیم.با انرژی.

کلی حرف دارم و اگه پروازای بیروت و لاذقیه اجازه بده بیشتر خدمت میرسم.عذرخواهی دومم رو بابت غیاب طولانی پذیرا باشید.

با تشکر


Freaking Linked in

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.