ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
امروز هواپیمای امبرائر ایرلاین آذربایجان موقعی که داشته میرفته از باکو به گروزنی -نمیدونم چطور- در آکتائو قزاقستان دچار سانحه شده.
دقیقا امروز که دوستی اومده بود پیشم و داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه که از صبح اصلا دلم واسه گوشی و فضای مجازی تنگ نشده غروب این خبرو شنیدم.وقتی رفتم اخبار رو ببینم ردای عزیزم جلوی چشامو گرفت و گفت نگاه نکن.اعصابت بهم میریزه.فکر کنم نمیدونه که تو کلاسای بازآموزی سالیانه ما یه درسی هست که به بررسی سوانح با جزئیات دقیق میپردازه که بهمون یاد بده زنجیره ای از خطاهای انسانی به ظاهر ساده منجر به چه اتفاقاتی میشه.میگن توی این شغل اولین اشتباه ممکنه آخرین اشتباه باشه واسه همین باید از تجربیات اتفاقات گذشته استفاده کنیم.فکر کنم خودش از دیدن ویدیوها بیشتر ناراحت شد.یا نگران.
فعلا گفتن به خاطر این بوده که یه دسته پرنده رفته توی موتور هواپیما...تا ببینیم جعبه سیاه چی میگه.امیدوارم اون 32 نفری که به بیمارستان منتقل شدن زنده بمونن.
رفتم توی سایتی که تمام پروازهای دنیارو میتونی دنبال کنی.مشخصات پروازو زدم.جلوی پرواز 8243 یه خط تیره کشیده بودن.
رجیستر 4K-AZ65 برای همیشه رفت و زخم های گذشته ما رو با ناخن باز کرد...
پنج سال پیش در حالی که پرواز ما داشت به زمین مینشست یه هواپیمای دیگه داشت بلند میشد و به دنبالش یه کابوس وحشتناک رخ داد که هرگز ازش بیدار نشدیم.
آدم نمیتونه جلوی این فکر رو بگیره که ممکن بود اون خطا روی ما نشونه میرفت...
بهونه امشب هم برای نخوابیدن مهیا شد.
ببخشید که پست های این وبلاگ یکی در میون دپرس میشه.مجبورم یه سری از احساسات شدیدی که تجربه میکنم اینجا ثبت کنم تا یکم سبک شم و مهم تر اینکه بمونه به یادگار.
امیدوارم هرجایی که هستید سلامت باشید
و اگه سفر میکنید پروازتون بی خطر
بعدا نوشت۱ :
کن نیوز: منابع دولتی جمهوری آذربایجان روز پنجشنبه به طور اختصاصی به یورونیوز گفتند تحقیقات اولیه نشان میدهد که یک موشک زمین به هوا روسیه باعث سرنگونی هواپیمای شرکت هوایی آذربایجان در روز چهارشنبه شده است.
منابع دولتی در باکو به یورونیوز گفتند که این هواپیمای
آسیب دیده با وجود درخواست خلبانان برای فرود اضطراری، اجازه فرود در هیچ فرودگاهی در روسیه را پیدا نکرده و دستور داده شده که از دریای خزر به سمت آکتائو در قزاقستان پرواز کند.
بعدا نوشت ۲:
هر کشت کار کشته کاری خوبمیداند
جز خواب بیهوشی و خاموشی ما را پناهی نیست
طاعون به جای نور از خورشید میبارد
ما را پناهی نیست...
بعدا نوشت ۳:
۲۹ دسامبر ۲۰۲۴
جدا چه اتفاقی داره میفته؟ :| امروزم از خواب پا شدم و دیدم هواپیمای کره جنوبی از باند خارج شده و فقط دو نفر زنده موندن.قبل از سال نوی میلادی این چه حالگیری بود برای مردم جهان؟
بعدا نوشت۴: وقتشه اینستاگرامو پاک کنم دیگه. بیخبری خوش خبری.
یه موقعایی هست، که احساس میکنم اگه ننویسم مغزم منفجر میشه...
ولی اون چیزی که ناراحت یا عصبانیم کرده در واقع مهم نیست.خاطراتی که چال کرده بودم و با این اتفاق همشون مثل زامبی از زیر خاک در اومدن و دارن جلوم رژه میرن درگیرم کردن.اصلا شاید اگه اونا نبودن من انقدر از این اتفاق پریشون نبودم.در پایان از اسمی که برای خودم انتخاب کردم راضیم.پریش-پریشون.
حالا میخوام بیام و بنویسما اما نمیدونم از کجا و چجوری شروع کنم که مخاطب متوجه موضوع بشه اما فکر نکنه من دیوونم:)) از یه طرفی اطلاعات خصوصی رو نمیتونم بیش از حد اینجا بنویسم اما اگه ننویسم کسی از عمق ماجرا خبردار نمیشه.خلاصه که تو این دو هفته کلی با خودم فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم خیال کنم که دارم با خودم جلوی آینه حرف میزنم و کسیم قرار نیست اینارو بخونه.بیشتر سعی دارم یکم فکرامو خالی کنم شاید کمتر اذیت بشم و زامبی ها برگردن زیر خاک.
حالا سوال اصلی اینه که از کجا شروع کنم؟
نمی دونم چرا دیگه اون شوق و ذوق گذشته رو ندارم که بیام اینجا و هر اتفاقی که واسم میفته ثبتش کنم...امشب رفتم وبلاگ چنتا از بچه های قدیمی رو نگا کردم...خوش به حالتون که هیچی جلوی نوشتنتونو نمی گیره...آدم سست عنصری مثه من منتظره یه تلنگره که تا مدت ها فاصله بگیره از همه چی...از خیلی چیزا...از خیلی ها...از همه. الان احساس می کنم خیلی دور شدم از زندگی...
انگیزه ی نزدیک شدنم ندارم.ولی باید بنویسم...به خاطر آیندم...که باز گم نشم...
واسه آدمی که تو گذشته زندگی می کنه باید یه نشونه ای...یه ردپایی چیزی از زندگی گذشتش به جا بمونه...که هر چند وقت یه بار با مرورش دوباره تعادل برقرار بشه تو زندگیش...الان یادم نمیاد تو چند هفته اخیر چی شده و چه تصمیماتی گرفتم و چه فکرایی کردم.اینطوری ممکنه اشتباهات گذشته تکرار شه.باید نوشتنو شروع کنم باز.
سخته...ولی شدنیه!
+دارم چرند میگم.میدونم! ولی این وقت شب غیر از این انتظار ندارم از ذهن پریشون خودم!
بعدا نوشت:فک کنم از صبح تا حالا شونصد باری آهنگ "بلو جینز" لانا دل ریو گوش دادم!
نمی دونم چرا انقد لانا رو دوسش دارم! امروز خیلی اتفاقی تو فیلم now is good این آهنگشو شنیدم.حالا اینکه آخر فیلم چقد گریم گرفت بماند! فیلم قشنگی بود.
ینی از من به شماها نصیحت!!
وختی سر صبحی یا نصفه شبی -یا هر وخت اصن!! به مود راننده بستگی داره!!-سوار مینی بوس اتوبوس شدین،مث بچه آدم سرتونو بندازین پایین با گوشیتون ور برین یا از پنجره بیرونو نیگا کنین یا با بغل دستی تون حرف بزنین...،ولی هیچ وختِ هیچ وخت داخل آینه راننده رو نیگا نکنین که مثه من ببینین راننده هه واس خودش داره چرت میزنه چشاش بستس!!!!! :|
.
.
.
.
.
والا!!!! :|
بعدا نوشت:مارو بگو که جونمونو دادیم دست کیااااا!!!
:|
نمیرم؟؟؟