ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مادربزرگ چشم آبی قشنگم یکشنبه از دنیا رفت.
اینکه مرخصی نداشتم یه طرف،اینکه بدحال شدن و در ادامه فوتش مصادف شد با انواع برف و بوران و هشدار هواشناسی و پلیس راه که تردد هرنوع وسیله شخصی و پلاک غیر بومی ممنوع و فلان یه طرف،خستگی خیلی زیاد یه طرف.
و از همه بدتر ۲۲ بهمن و روز قبلش چطور باید بلیط پیدا میکردم که برم شمال خودش یه فصل جداگونه ست.
مامان مامانم زندگی خیلی سختی داشت.سخت و ناراحت کننده.
ولی دلم میخواد با روزای خوبش تو خاطراتم نگهش دارم.روزایی که همه دختر پسرا و عروسا و نوه نتیجه ها جمع میشدیم خونه ش، واسمون دایره میزد میخوند و ما میرقصیدیم.با آش دوغا و دستپخت خوشمزه ش.با اون روزی که همه رفته بودیم ییلاق داییم و هفت صبح پا شدم دیدم با دندونای طلاییش از ته دل میخنده و با یه گُلی که فقط اون بالاها پیدا میشد سوت میزنه و میگه پا شین تنبلا اینجا آدم میخوابه؟ هیچوقت به اندازه اون لحظه خوشحال ندیده بودمش.از این به بعد اونجا تصورش میکنم.بین علفای سرسبز و گلای رنگارنگ و صدای آب چشمه و نور خورشید.
شونزده سالم که بود سکته کرد،طول کشید ولی بعد از یه مدت میتونست کاراشو بکنه و حرف بزنه. بعد از سکته دوم سه سالی بود که اصلا از جاش نمیتونست تکون بخوره و حرف بزنه.همیشه فکر کردن به حالش برام درد آور بود.
تنها دلخوشیم اینه که برای آخرین بار رفتم به دیدنش.یک سال بود که نرفته بودم.دلخور بودم از اینکه از بین اون همه نوه و نتیجه بی وفا که بهش سر نمیزدن، زوال عقل و توهم داروهای اعصابش تصمیم گرفت دست بذاره رو من بیچاره( که هردفعه میرسیدم اونجا یه دسته گل میخریدم و میرفتم پیشش) و اونو به این نتیجه برسونه که من گردنبندی که سالها پیش فروخته بودو ازش گرفتم و هربار منو میدید میگفت پسش بیار.از شانس خوبم از یادش هم نمیرفت و چندباری تلاش کردم و رفتم دیدنش ولی فقط باعث حرص خوردنش میشدم و فحشم میداد و دست از پا درازتر برمیگشتم.:))
بعد یه جوری این داستانو با جزئیات تعریف میکرد، با خودم میگفتم نکنه بقیه باور کنن؟ به ترکی میگفت: یادت نیست؟ سری پیش اومدی، به من گفتی چقدرقشنگه،من دادمش به تو...اونو پس بیار.اولش سعی میکرد به زبون بگیره، جلسات بعد هی لحنش خشن تر میشد.بنده ی خدا.بعد که مامانم و خاله ها گفتن اینو بیست سی سال پیش فروخته یه نفس راحت کشیدم.
از دستش ناراحت نمیشدما، از اینکه اونو تو اون حالت ببینم ناراحت میشدم.
از این ناراحت میشدم که این چند سال اخیر تازه ما داشتیم با هم رابطه نزدیک تری پیدا میکردیم و چون کسی بهش سر نمیزد از دیدن من خیلی خوشحال میشد و تا چند روز حالش خوب بود و حال من بهتر.با سختی با من حرف میزد و خیلی وقتا هم نمیفهمیدم چیمیگه ولی میدیدم که دلش میخواد با کسی حرف بزنه.یک ساعتی با هم گپ میزدیم و بعد من براش زنگ میزدم به بچه هاش یکمم با اونا صحبت میکرد و خیالش راحت میشد.
ولی این توهمه همه چیو خراب کرد.
این قسمت سراشیبی زندگی واقعا ترسناکه.دوست ندارم تا اون سن زنده باشم.
روحت شاد ایران تاج بانو،خیلی دلم برات تنگ میشه.
امیدوارم بهشتی وجود داشته باشه و تو الان اونجا باشی.
بعدا نوشت۱: موقعی که داشتم اینو مینوشتم توی خواب و بیداری تو راه فرودگاه امام بودم.وسطای پرواز هرچی با خودم فکر میکردم که چی نوشتم یادم نمیومد.مثل کسی که تو مستی پیام میده به اکسش :((
بعدا نوشت ۲: امروز خانمه بعداز اینکه صد بار زنگ مهماندارو زد و باز رفتم بالا سرش و فکر کردم دیگه صفتم داره برمیگرده،یهو نگاه کرد روی تگی که روی یونیفرم ما هست و فامیلیمون نوشته شده،گفت فلانی... عجب فامیلی جالبی، آدم قشنگ تو یادش میمونه.یهو خواب از سرم پرید و بایه لبخند گشاااد گفتم ممنونم، شما امروز دومین نفری هستی که اینو میگی، اولیش خانم پلیس گیت سپاه بود.و تا آخر پرواز هردفعه با من کار داشت منو با فامیلیم صدا میکرد انقدر این کار غریب بود برام فکر میکردم تو مدرسه م و معلم میخواد ازم درس بپرسه استرس میگرفتم.
بعدا نوشت ۳: خیلی تجربه عجیبی برای من بود.به من و چندتا دیگه از نوه ها گفتن بمونین جلوی در توی مسجد و به مهمونا حلوا و خرما تعارف کنید.سالها تمرین کرده بودم تو عصبانی ترین و غمگین ترین و خسته ترین و ...ترین حالت ممکن به مسافرا لبخند بزنم و خوشامد بگم، الان باید سعی میکردم بدون لبخند و با چهره ناراحت به ملت خوشامد بگم.همش فکر میکردم دارم کار اشتباهی انجام میدم.گاهی هم ناخودآگاه موقع چایی دادن لبخند میزدم.احتمالا فکر کردن دیوونه ای چیزی هستم!
بعدا نوشت۴: به قول خارجیا, اگه هر دفعه که یکی در مورد فامیلی من نظر میداد، یه دلار داشتم، الان میلیاردر شده بودم.دیگه شوخیاشونم حفظ شدم و یه جورایی تکراری شده.ما هم عادت کردیم.
بعدا نوشت۵: تیتر نوشته برگرفته از موزیک محسن نامجوـ بابام رو تو ندیدی؟ هست.وگرنه مثل چی گریه کردم.امروزم که اولین پروازم بعد از رفتن مامانبزرگم بود،به سختی جلوی گریه مو گرفتم.
دی اند.
روحش شاد
ممنونم دوست عزیز
سلام
تسلیت میگم
یادشون گرامی
سلام دکتر جان.
ممنونم.
روح رفتگان شما هم شاد.
واقعا تسلیت میگم
روحشون شاد. انشالله که غم آخرتون باشه
ممنونم رامین جان.


روح رفتگان شما هم شاد.
خدارحمتشون کنه عزیزم.دست خودش نبوده.ایشالله فرصت پیش بیادوبری سرمزارش
ممنونم دوست عزیز
به هر سختی بود رفتم سر خاکش.
الان انقدر همه وجودم درد میکنه و خسته ست که حتی انگشتامم به سختی تکون میدم ولی ارزششو داشت.
خدا بیامرزدش
سرنوشت همه ما رفتنه
و چه خوب میشه
- همونطور که گفتی -
کار به اونجاها نکشه که حال و روزمون اونطوری بشه
و عزیزانمون رو از خودمون رنجیده خاطر کنیم .
مادربزرگ مهربون و دوست داشتنی من هم اوخر عمرش
وقتی بیماریش شدید شده بود به خاله کوچکم
گیر داده بود ...
به دیگران می گفت مواظب باشین اون نره از توی
یخچال خونه ام چیزی برداره !!!
انگار خاله کوچکم محتاج چیزهای توی یخچالش بود ...!!!
مادرم میگه
وقتی خدا می خواد عزیزی رو ببره کاری می کنه تا
اخلاق و رفتارش عوض شه تا غم رفتنش قابل تحمل تر بشه
ظاهرا این مساله بین سالمندان عمومیت داره
خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کنه .
سلامت باشی دوست عزیز.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
منم خیلی وقتا به این قضیه که حرف مادرتونه فکر میکنم.البته من بیشتر برای خودم توجیهش میکردم.میگفتم اشکال نداره اینجوری راحت تر میپذیرم که رفتنیه.
واقعا خدا عاقبت مارو به خیر کنه.اینها که از روز اول هوای پاک و غذای ارگانیک و زندگی سالم داشتن با این همه بچه دورشون این شدن وای از پیری ما با این حجم استرس و وضعیت زندگی.
سلام عزیزم

در نور و آرامش باشن ان شاءالله 

تسلیت میگم عزیزدلم 
دقیقا می فهمم چی میگی، خیلی سخته وقتی تو اون حال می بینیشون
خدا رحمت کنه همه رفتگان رو 

اون قضیه توهم و... هم اکثرا پیش میاد برای افراد کهنسال، بیشتر کسانی که فرد مسنی توی خانواده شون داشتن، تجربه ش کردن. میدونم خیلی سخت بوده، خدا شما و خانواده تون رو اجر بده 

ممنونم سمیرای مهربون





درسته.خیلی سخته.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه عزیزم
"اینها که از روز اول هوای پاک و غذای اگانیک و زندگی سالم داشتن با این همه بچه دورشون این شدن وای از پیری ما با این حجم استرس و وضعیت زندگی. "
خیالت راحت
اگر آرسنیک توی برنج
سموم داخل هوا و آب
نگهدارنده های شیمیایی داخل غذا
ماشینهای غیر استانداردی سوار میشیم
و ....
ما رو نکشه
در عنفوان میانسالی
یه روز شست پامون میره توی چشممون
و تمام !!!
خیالم راحت راحته
سلام و عرض تسلیت
روحشون شاد
امیدوارم خدا به شما و خانواده سلامتی و طول عمر بده
ممنونم دوست عزیز.
روح عزیزان رفته ی شما هم شاد
روحشون شاد و در آرامش. چه دلم گرفت
شما زنده باشید و سلامت
ممنونم عزیزم


همچنین
پری عزیز ببخشید دیر رسیدم که بگویم:« دست تقدیر این گل را از باغ زندگی شما جدا کرد تا به سوی خود ببرد »که فرموده :«انالله و انا الیه راجعون».اشک ریختن اگر نشانه دلتنگی از فراق اوست نه اعتراض به اصل رفتن او؛ آرامش بخش است.بر تو حرجی نیست گریه کن.
سلام رضوان جان.

اینو هم میدونم که وقت رفتنش بود و خیلی داشت اذیت میشد و خودخواهی بود اگه میخواستیم بیشتر از این با این وضعیت بمونه.
درست میگی.
امیدوارم دلتنگی ما هم با مرور خاطرات خوب و فراموش کردن روزای سختش برطرف بشه کم کم.
خیلی تسلیت میگم. روحشون شاد باشه و صبر شماها زیاد
ممنونم درسا جان
به نظرم لبخند زدن توی مراسم خیلی قشنگه، امیدوارم این نقطه ضعف فرهنگیمون درست بشه، چون مهربون بودن همیشه خوبه
موافقم سمیرای عزیز.

روحشون شاد عزیزم. امیدوارم غصه ت کمرنگ تر بشه.
ممنونم لیموی مهربونم.روح رفتگان شما هم شاد.
گفتمش نقاش را نقشی بزن از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
خیلی روح مامان بزرگتون شاد
ممنونم دوست عزیز.
سلام عزیزم، حالت خوبه؟

سلام سمیرای مهربونم.خوبم عزیزم.

عزیز مهربونم، تسلیت میگم.
ببخش که پستت رو دیر دیدم.
میگم چرا پروفایلت مشکی بود.
ممنونم گیل پیشی مهربونم.

دیر و زود نداره.
این چه حرفیه.هر زمانی که پیامی از تو ببینم باعث خوشحالیمه.
چه مادر بزرگ نازنینی البته تا قبل از آن جایی که بیماری حادث شد، بعدها شاید دچار شرایطی شد که حال خوشی نداشت که انتقال دهد. روحش شاد. کنجکاو شدم نسبت به نام فامیلی شما چیزی شبیه یه خوره ذهنی
ممنونم دوست خوبم.روح همه رفتگان شاد.

تو سالهای اولی که وبلاگ مینوشتم شرایط یه جوری بود که همه اسم و فامیل همو میدونستیم و حتی تو یاهو و فیسبوک با هم در ارتباط بودیم.بعدها به خاطر حفظ حریم شخصی و دلایل دیگه ترجیح دادم حداقل واسه خواننده های جدید ناشناس بمونم.اگه دیدی خیلی رو مخت رفت این قضیه بگو تا فامیلی مو درگوشی به تو بگم.