ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نمیدونم از اثرات رفتن مادربزرگمه یا خستگی زیاد.ولی چندهفته س که نمیتونم خوب بخوابم.یعنی همش چیزای چرت و پرت میبینم.انقدرواضح که به اندازه واقعی بودنش اذیت میشم.اینکه تقریبا تمام پروازامم صبح زود بود و من باید سه صبح بیدار میشدم بی اثر نبوده شاید.امیدوارم زودتر بگذره.روزی که گذشت تقریبا یکی از روزای سخت زندگی و کاریم بود.ساعتو گذاشته بودم رو 3:45 صبح. یهو با صدای جیغ خفه خودم بیدار شدم.ساعت 3:27 بود.سردرد گرفتم.یادم نمیومد چی دیدم فقط حس کردم یه چیزی افتاد و به دنبالش منم واسه گرفتنش افتادم و بعد از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد.معمولا این ساعتا قهوه نمیخورم ولی واسه ی از بین بردن سردرده گفتم شاید جواب باشه.که نبود! پروازو انجام دادیم و آماده شدیم برای مسیر برگشت.مسئول ایستگاه گفت سه تا از مسافرایی که با ما اومده بودن پاسپورتشون مشکل داشته و به اصطلاح دیپورتی هستن و با خودمون برمیگردن.مسافر زیاد نداشتیم اما به خاطر این سه نفر داشتیم تاخیر میخوردیم.صحنه ای که دیدم برام به شدت آزار دهنده بود.پلیسای فرودگاه یه خانمی رو آوردن جلوی در و چون برای سوار شدن مقاومت میکرد پرتش کردن داخل.نگاهشو که دیدم شناختم.از اونا که چیزی واسه از دست دادن نداره.قرار شد بره ردیفای آخر هواپیما بشینه.من یه بطری آب برداشتم و دستشو گرفتم تا ببرمش سر جاش.به تمام همکارام که توی قسمت اکونومی بودن سپردم که حواستون به این خانم باشه.رفتار کارمندای فرودگاهی باهاش بد بود و خودشم حالش خوش نیست بهش گیر ندین فقط زیر نظرش داشته باشین.دو تا دختر کم سن و سال هم اومدن و کنارش نشستن.انگار اونا زیاد براشون مهم نبود که دیپورت شدن و زیرزیرکی میخندیدن. از جلوش که داشتم رد میشدم دیدم کیفشو باز کرد و یه کیسه قرص در آورد.یادم اومد جلوی در وقتی اومد داخل، زیر پاش یه قرص افتاده بود.با خودم فکر کردم لابد میخواد قرصشو بخوره.
هواپیما تازه داشت حرکت میکرد و برای تیکاف آماده میشد که صدای انانس سرمهماندار اومد:
مسافران گرامی، چنانچه در میان شما پزشک یا پرستار حضور دارد خود را به یکی از مهمانداران معرفی نماید.
سریع خودمو رسوندم ته هواپیما.مطمعن بودم خودشه.یه بلایی سر خودش آورده.یه دختر همسن و سال من که پزشک بود اومد بالای سرش.افتاده بود کف هواپیما.همکارام فکر کرده بودن غش کرده و پاهاشو گرفته بودن بالا.دستشو گرفتم که نبضشو چک کنم دیدم رگ دستشو سعی کرده بود با خودکار بزنه و روی دستش جوهری و یکم زخم بود.یه مداد هم افتاده بود کنارش که احتمالا واسه مرحله بعدی بود. به سرمهماندار گفتم موقعی که داشتم از جلوش رد میشدم داشت از تو کیفش یه کیسه قرص در میاورد. احتمالا قرص خورده.
در کل وقتی توی پرواز کسی حالش بد میشه ازش میپرسیم آیا داروی خاصی مصرف میکنه یا بیماری خاصی داره؟ اگه بهوش نبود از همراهش میپرسیم و اگه همراه نداشت خودمون جیب یا کیفشو میگردیم.کیفشو گشتم و دیدم چند بسته خالی شده و نصفه قرصای خواب آور و آرام بخش و ... بود.خانم دکتره گفت معلوم نیست چندتا خورده.از بین این قرصها این یکی خطرنامه و ممکنه تو پرواز حالش بدتر بشه.محکم زدم رو شونش.جواب نمیداد. شاید داشت آخرین تلاش هاشو میکرد که با این ترفند از این هواپیما پیاده بشه و برنگرده .بعد چند دیقه چشماشو باز کرد و با حال نزار گفت: پیادم کنید.نمیخوام برگردم ایران.میخوام برم افغانستان.مسئولای فرودگاه اومدن بالا و و با کلافگی گفتن تو اجازه نداری وارد کشور ما بشی و حتی اگه از این هواپیما پیاده هم بشی با پرواز بعدی میفرستنت ایران.تو هیچیت نیست.وقت بقیه مسافرا رو نگیر.دلم خیلی براش میسوخت.از درموندگی و بیچارگی آدما مخصوصا وقتی کاری از دستم بر نمیاد دیوونه میشم.خدارو شکر که تو این مملکت مسئولی چیزی نیستم! قرار شد بیاد بشینه توی بیزینس کلاس و منم بشینم کنارش تا کار دیگه ای نکنه.کمربندشو بستم و داشتم باهاش حرف میزدم که آرومش کنم.میگفت دخترم سیزده سالشه اینجاست.چند ماهه ازش خبر ندارم نمیدونم زنده س یا مرده.گفتم الان بلایی سر خودت بیاری دخترت پیدا میشه؟ این همه آدم میرن و میان یکیشم تو.خداروشکر سالمی جوونی بازم اقدام میکنی.آسمون به زمین نیومده که.داشت از پنجره بیرونو نگاه میکرد و گریه میکرد.دوباره هواپیما شروع کرد به حرکت.یه لحظه دست برد تو موهاش و دوباره با دستی که دستمال خیس مچاله شدش توش بود اون یکی دستشو گرفت و به بیرون خیره شد. قیافش آروم آروم بود.به دستاش نگاه کردم.آستین پالتوش گشاد بود و بلند.یاد مامان خودم افتادم که هر دفعه از چیزی نگران بود ناخناشو میکند.با خودم گفتم همه مامانا شبیه همن و از روی وسواس اومدم دستشو بگیرم -همونطور که دست مامانمو میگرفتم و میگفتم ناخنتو نکن! دیدم تو یه لحظه موگیر فلزی شو از سرش باز کرده و داره باهاش رگ دستشو میزنه.زیر آستینش! کاملا طبیعی! سریع مچ دستاشو گرفتم و از هم دورشون کردم گفتم چیکار داری میکنی؟! بندازش زمین.با یه قدرت وصف نشدنی زور میزد که ادامه بده.منم همونجوری که داشتم زور میزدم باهاش صحبت میکردم که بیخیال شه و اون لحظه نمیدیدم اون چیزی که دستشه موگیره شبیه تیغ مداد تراش بود و زیر یه کلاه کاموایی وصل شده بود.دوباره تماس با خلبان و توقف هواپیما و این دفعه یکی از همکارای امنیت اومد و مجبور شد مچ دستشو بپیچونه که ازش بگیره و منم گشتمش ببینم چیز دیگه ای قایم کرده توی جیباش یا نه.در گوشش گفتم الان فکر کن من دختر توام و اجازه نمیدم اینجا بلایی سر خودت بیاری.بازم همون حرفارو تکرار میکرد که من میخوام پیاده شم.
- اگه آروم نشینی همین الان دستبند میزنم بهت و میگم رسیدیم ایران بیان پای پرواز و ببرنت.خانم فلانی دستبند بزن بهش.تا دستاشو گرفتم دستاشو کشید و پشتش قایم کرد و گفت نمیخوام دستبند بزنی.
-پس آروم باش.
ساکت موند.دیگه نگاه ازش برنداشتم.تا تیک آف کردیم کمربندشو باز کرد.کمربندشو بستم و گفتم به این شرط بهت دستبند نزدن که کمربندتو کل پرواز ببندی و دستاتو جایی بذاری که من ببینمشون.گفت میخوام برم دستشویی.
_الان نمیشه.چراغ کمربندا روشنه.بعدم با این کارایی که تو کردی نمیذارن تنهایی جایی بری.منم باید همراهت بیام.اگه واقعا دستشویی داری صبر کن ببینیم اجازه میدن بهت یا نه.
دیگه توضیح اینکه چند ساعت بعدی پروازو با چه مصائبی گذروندیم و چندبار رفت دسشویی و موفق نشد و چندبار از حال رفت و اکسیژن و خوابیدن کف هواپیما و آمبولانس از حوصله هممون خارجه.دیگه اخراش قرصا اثر کرده بود و حال مقاومت نداشت.موقعی که میخواستم قرصارو نشون بدم به دکتر پای پرواز آخرین سکانس غم انگیز این داستان بود.چهار پنج تا پاسپورت جلد قرمز و سبز(رنگ پاس افغانستان) لای یه کاغذ سفید، یکم طلا لای دستمال کاغذی، دو بسته اسکناس لول شده تو کیسه فریزر، یه شیور، یه موبایل کهنه،و دوتا تخم مرغ شکسته گندیده توی پلاستیک که بوی تعفن میداد و شانس آوردم معدم خالی بود و چیزی واسه ارائه نداشت.
احساس میکنم این پرواز منو به اندا زه ی چند سال فرسوده کرد.وقتی رسیدم خونه قیافم شبیه مرده ها بود.پنج شش ساعت بود چیزی نخورده بودم و دوباره طبق معمول دلم نمیخواست در موردش صحبت کنم.سعی کردم تو دفتری که یادگاری هامو اونجا میچسبونم و گاها مینویسم، تصویرشو بکشم که یادم بمونه.جدا باید یه فکری برای استعداد افتضاحم تو نقاشی بکنم!
تا اون روز، اینو نسخه از چت جی پی تی رو داشته باشین.
احتمالا تا سال 1404 وقت نکنم چیز دیگه ای بنویسم پس واسه همتون آرزو میکنم سال روشنی پیش رو داشته باشین.
"ضمنا تمام نوشته های این صفحه زاده ی تخیلات نویسنده میباشد."
فکر کردم لازمه اینو اینجا بنویسم.محض احتیاط
سلام
اما بدجور گذاشتینمون سر کار!
من چقدر گیج بودم که اول منظورتون از تیتر را نفهمیدم
وقتی خوندم نگاهشو که دیدم شناختم گفتم نکنه زمانی آدم معروفی بوده؟
سال نو شما هم مبارک
درود بر شما.
شمارو که نه اصلا، مخاطبای همیشگی این صفحه رو هیچوقت سر کار نمیذارم. فقط یه راه فراری واسه خودم گذاشتم که اگه کسی به هر دلیلی یقه منو گرفت بگم من داستان تخیلی مینویسم.
یه نگاهی هست که تو چشمای بعضی آدما میبینم، که انگار اون لحظه دیگه مرده و زنده شون براشون فرقی نداره و به عواقب کاری که میخوان بکنن فکر نمیکنن.
این بنده ی خدا هم یه زن رنج دیده ی عادی بود و ای کاش داستانش حقیقت نداشت.
ممنونم
هر شغلی مشکلت خودش رو داره
چه میشه کرد ....
پ.ن :
سال نو مبارک
درسته.
سال نوی شما هم مبارک
ممنون.
خدا بهتون قوت و عزت بده

ما آدم ها باید جور مشکلاتمون رو تا جاییکه میشه بکشیم و بقیه رو کمتر عذاب بدیم 


خدا خیرتون بده 
ممنونم سمیرا جانم.



همش بر میگردم به عقب و میگم اگه تو طول پرواز موفق میشد بلایی سر خودش بیاره الان زندگی چند نفرمون به چالش کشیده میشد و باید جواب پس میدادیم
شایدم واقعا به بن بست رسیده بود.