دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

گریه نمیکنم من

مادربزرگ چشم آبی قشنگم یکشنبه از دنیا رفت.

اینکه مرخصی نداشتم یه طرف،اینکه بدحال شدن و در ادامه فوتش مصادف شد با انواع برف و بوران و هشدار هواشناسی و پلیس راه که تردد هرنوع وسیله شخصی و پلاک غیر بومی ممنوع و فلان یه طرف،خستگی خیلی زیاد یه طرف.

و از همه بدتر ۲۲ بهمن و روز قبلش چطور باید بلیط پیدا میکردم که برم شمال خودش یه فصل جداگونه ست.

مامان مامانم زندگی خیلی سختی داشت.سخت و ناراحت کننده.

ولی دلم میخواد با روزای خوبش تو خاطراتم نگهش دارم.روزایی که همه دختر پسرا و عروسا و نوه نتیجه ها جمع میشدیم خونه ش، واسمون دایره میزد میخوند و ما میرقصیدیم.با آش دوغا و دستپخت خوشمزه ش.با اون روزی که همه رفته بودیم ییلاق داییم و هفت صبح پا شدم دیدم با دندونای طلاییش  از ته دل میخنده و با یه گُلی که فقط اون بالاها پیدا میشد سوت میزنه و میگه پا شین تنبلا اینجا آدم میخوابه؟ هیچوقت به اندازه اون لحظه خوشحال ندیده بودمش.از این به بعد اونجا تصورش میکنم.بین علفای سرسبز و گلای رنگارنگ و صدای آب چشمه و نور خورشید.

شونزده سالم که بود سکته کرد،طول کشید ولی بعد از یه مدت میتونست کاراشو بکنه و حرف بزنه. بعد از سکته دوم سه سالی بود که اصلا از جاش نمیتونست تکون بخوره و حرف بزنه.همیشه فکر کردن به حالش برام درد آور بود.

تنها دلخوشیم اینه که برای آخرین بار رفتم به دیدنش.یک سال بود که نرفته بودم.دلخور بودم از اینکه از بین اون همه نوه و نتیجه بی وفا که بهش سر نمیزدن، زوال عقل و توهم داروهای اعصابش تصمیم گرفت دست بذاره رو من بیچاره( که هردفعه میرسیدم اونجا یه دسته گل میخریدم و میرفتم پیشش) و اونو به این نتیجه برسونه که من گردنبندی که سالها پیش فروخته بودو  ازش گرفتم  و هربار منو میدید میگفت پسش بیار.از شانس خوبم از یادش هم نمیرفت و چندباری تلاش کردم و رفتم دیدنش ولی فقط باعث حرص خوردنش میشدم و فحشم میداد و دست از پا درازتر برمیگشتم.:)) 

بعد یه جوری این داستانو با جزئیات تعریف میکرد، با خودم میگفتم نکنه بقیه باور کنن؟ به ترکی میگفت: یادت نیست؟ سری پیش اومدی، به من گفتی چقدر‌قشنگه،‌من دادمش به تو...اونو پس بیار.اولش سعی میکرد به زبون بگیره، جلسات بعد هی لحنش خشن تر میشد.بنده ی خدا.بعد که مامانم و خاله ها گفتن اینو بیست سی سال پیش فروخته یه نفس راحت کشیدم.

از دستش ناراحت نمیشدما، از اینکه اونو تو اون حالت ببینم ناراحت میشدم.

از این ناراحت میشدم که این چند سال اخیر تازه ما داشتیم با هم رابطه نزدیک تری پیدا میکردیم و چون کسی بهش سر نمیزد از دیدن من خیلی خوشحال میشد و تا چند روز حالش خوب‌ بود و حال من بهتر.با سختی با من حرف میزد و خیلی وقتا هم نمیفهمیدم چی‌میگه ولی میدیدم که دلش میخواد با کسی حرف بزنه.یک ساعتی با هم گپ میزدیم و بعد من براش زنگ میزدم به بچه هاش یکمم با اونا صحبت میکرد و خیالش راحت میشد.

ولی این توهمه همه چیو خراب کرد.


این قسمت سراشیبی زندگی‌ واقعا ترسناکه.دوست ندارم تا اون سن زنده باشم.

روحت شاد ایران تاج بانو،خیلی دلم برات تنگ میشه.

امیدوارم بهشتی وجود داشته باشه و تو الان اونجا باشی.


بعدا نوشت۱: موقعی که داشتم اینو مینوشتم توی خواب و بیداری تو راه فرودگاه امام بودم.وسطای پرواز هرچی با خودم فکر میکردم که چی نوشتم یادم نمیومد.مثل کسی که تو مستی پیام میده به اکسش :((

بعدا نوشت ۲: امروز خانمه بعداز اینکه صد بار زنگ مهماندارو زد و باز رفتم بالا سرش و فکر کردم دیگه صفتم داره برمیگرده،یهو نگاه کرد روی تگی که روی یونیفرم ما هست و فامیلیمون نوشته شده،گفت فلانی... عجب فامیلی جالبی، آدم قشنگ تو یادش میمونه.یهو خواب از سرم پرید و بایه لبخند گشاااد گفتم ممنونم، شما امروز دومین نفری هستی که اینو میگی، اولیش خانم پلیس گیت سپاه بود.و تا آخر پرواز هردفعه با من کار داشت منو با فامیلیم صدا میکرد انقدر این کار غریب بود برام فکر میکردم تو مدرسه م و معلم میخواد ازم درس بپرسه استرس میگرفتم.

بعدا نوشت ۳: خیلی تجربه عجیبی برای من بود.به من و چندتا دیگه از نوه ها گفتن بمونین جلوی در توی مسجد و به مهمونا حلوا و خرما تعارف کنید.سالها تمرین کرده بودم تو عصبانی ترین و غمگین ترین و خسته ترین و ...ترین حالت ممکن به مسافرا  لبخند بزنم و خوشامد بگم، الان باید سعی میکردم بدون لبخند و با چهره ناراحت به ملت خوشامد بگم.همش فکر میکر‌دم دارم کار اشتباهی انجام میدم.گاهی هم ناخودآگاه موقع چایی دادن لبخند میزدم.احتمالا فکر کردن دیوونه ای چیزی هستم!

بعدا نوشت۴: به قول خارجیا, اگه هر دفعه که یکی در مورد فامیلی من نظر میداد، یه دلار داشتم، الان میلیاردر شده بودم.دیگه شوخیاشونم حفظ شدم و یه جورایی تکراری شده.ما هم عادت کردیم.

بعدا نوشت۵: تیتر نوشته برگرفته از موزیک محسن نامجوـ بابام رو تو ندیدی؟ هست.وگرنه مثل چی‌ گریه کردم.امروزم  که اولین پروازم بعد از رفتن مامانبزرگم بود،به سختی جلوی گریه مو گرفتم.

دی اند.


I'm just gonna leave this here ...

هیچ وقت بابتِ عشق هایی که نثارِ دیگران کرده اید و بعدها به این نتیجه رسیده اید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند، افسوس نخورید.

شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیدید. و چه چیزی زیباتر از عشق...


هر رنج دوست داشتن صیقلی ست بر روح. با هر تمرین دوست داشتن، روح تو زلال تر می شود.

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. 

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم. 

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!

برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد... 

برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم. 

برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...


گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم. 

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند.

و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی...

او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: 

"شاید روزی به هم برسیم ...."، 

می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است. 


این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. 

بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست...

و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...


+نمیدونم نوشته دقیقا از کیه، چون همیشه یه قسمتایی ازشو اینور اونور خوندم.ولی گویا الهام گرفته از مفهوم قطعه گم شده از شل سیلورستاینه.

شایدم نه.به هرحال در این لحظه حس کردم زیباست.

بعدا نوشت ۱: از وقتی از مرخصی برگشتم، احساس نفس تنگی و مریضی دارم.الانم دارم میرم شانگهای که حدودای ده ساعته مسیرش.احتمالا مثل پارسال وسطای پرواز  صدامو از دست بدم.متاسفانه توی این پرواز تنها مهمانداری که انانس میکنه هم خودم هستم.مجبورن صدای خروسکی مو تحمل کنن.ایح ایح ایح  )): << 

بعدا نوشت ۲: وودووی عزیزم برخلاف سریای قبل که منو سگ محل میکرد این سری از در که رفتم تو حسابی منو تحویل گرفت.منم سواستفاده کردم و انقدر تو بغلم فشارش دادم و لپشو ماچ کردم که دلم خنک شد.فکر کنم بهترین قسمت مرخصیم همین بود. 


La Valse D'Amelie

بریم ببینیم میدون شهرداری و بغل نسیمو بعد از مدت ها، میتونه این خستگی رو در کنه یا چی.؟

هشتگ ای بهار ای آسمون