ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
ژرژ ساند:من آنقدر زیاد رؤیا بافتهام و کمتر زیستهام، که گاهی تنها سه سالهام، اما روز بعد، اگر خوابی که دیدهام محزون باشد و تار، سیصد سالهام. تو اینطور نیستی؟ در لحظاتی بهنظرت نمیرسد که در آستانهٔ آغاز زندگی هستی بیآنکه حتی آنرا بشناسی ــ و زمانی دیگر سنگینی چندین هزار قرنی را که از آن خاطراتی مبهم و تأثیراتی جانگداز در دل داری، روی دوش خود حس نمیکنی؟ چرا آمدهایم و به کجا میرویم؟ هر چیز امکان دارد، چرا که همهچیز نامعلوم است.
گوستاو فلوبر:من مانند تو تجربه ی درک یک زندگی که همراه با بهت زیستنی دوباره است، نداشته ام.برعکس من حس میکنم همواره زنده بوده ام! و خاطراتی در ذهن دارم که به دوران فراعنه برمیگردد.من خود را به وضوح کامل در ادوار مختلف تاریخ میبینم، در حال پرداختن به حرفه های گوناگون و با انواع و اقسام سرنوشت ها.شخصیت کنونی ام، ماحصل شخصیت های گمشده ی من است. من قایقرانی بوده ام روی نیل، سربازی رومی در دوران جنگ های کارتاژ، سپس عالمی یونانی در صبورا که حشرات او را بلعیدند. هنگام جنگ های صلیبی از خوردن بیش از حد انگور در سواحل سوریه جان سپردم. من یک دزد دریایی، راهب، شارلاتان و درشکه چی بوده ام... و شاید حتی امپراطور شرق!
اگر میتوانستیم اصل و نسب واقعی مان را بشناسیم، چیزهای بسیاری روشن میشد. مگر نه این که عناصر متشکله ی انسان محدودند؟ پس آیا همان ترکیبات، خود را دوباره ایجاد نمیکنند؟
.
.
.
این یادداشت ادامه داشت...پاک شد.شاید بعدها ادامه داشته باشه.
چه متن جالب و قابل تأملی! سه خط اول رو چندبار کلمه به کلمه خوندم. حس عجیبیه وقتی آدم با چندتا جمله همذات پنداری میکنه. لایک
سلام دوست عزیز.دقیقا ادامه نوشته منم این بود که انگار از زبون من نوشته شده! و اینکه فکر میکردم تو قرن نوزدهم زندگی شیرین تر از این حرفا باشه.