دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

silent review

سخن مترجم:

توی پرواز ۱۱ دقیقه سرنوشت ساز هست.که بیشترین اتفاقات منجر به سقوط و غیره تو اون زمان میفته.۴ دقیقه ابتدای تیک آف، ۷ دقیقه انتهای لندینگ.موقعی که هواپیما در حال تیک آف یا لندینگه مهماندارا هم مثل مسافرا روی صندلی مخصوصشون میشینن ، کمربندشونو میبندن، و باید تو ذهنشون یه سری مسایل رو مرور بکنن.بهش میگیم سایلنت ریویوو .چرا؟ چون اگه اتفاقی افتاد ذهنشون آمادگی کامل داشته باشه و بتونن توی ۹۰ ثانیه یا کمتر همه ی مسافرا رو به سلامت از هواپیما خارج کنن.مثل چی؟ من الان رو چه تایپ هواپیمایی هستم؟ الان داریم تیک آف میکنیم یا لندینگ؟ من کنار کدوم در نشستم؟ اگه روی آب بشینیم این در باز میشه؟ اگه چرخ های جلو یا عقب یا هیچکدوم باز نشد چی؟ اگه در باز نشد؟  اگه سرسره نجات باد نشد؟ از کدوم یکی از مسافرا میتونم کمک بگیرم موقع خروج اضطراری؟ آیا مسافر توانخواه یا نابینا یا نوزاد تو پرواز هست؟ و مسایل این چنینی.

شاید اینا ساده به نظر بیان اما وقتی ۱۸ ساعت نخوابیده باشی حتی اگه ۱۰ سال هم پرواز کرده باشی ممکنه اون لحظه ذهنت آمادگی لازم رو نداشته باشه.اصلا ممکنه خواب کافی هم داشته باشی اما شدت ضربه یا آتش یا هرچی انقدر باشه که تو شوکه بشی و چند ثانیه کاری از دستت بر نیاد.

اعتراف میکنم بیشتر ماها از زیرش در میریم.فکر میکنیم برامون پیش نمیاد و یا داریم از خستگی  چرت میزنیم یا فکرمون درگیر مسایل زندگیمونه.فلان تاریخ قسط دارم.راستی مسافر ۴۳A  گفته بود پتو میخوام یادم رفت براش ببرم.چرا فلانی فلان حرفو بهم زد؟ یادم باشه به مامان زنگ بزنم. چند روز دیگه حقوق میدن؟و...


این ماجرایی که میخوام تعریف کنمم یکی از موضوعاتیه که دروغ نگم چند وقته به جای سایلنت ریویوو ذهن منو اشغال کرده.باشد که با نوشتنش اینجا مغزم به بی اهمیت بودنش پی ببره...

مقدمه:

من تا اونجایی که یاد دارم هیچ موقع زیبایی رو واسه خودم امتیاز ندونستم.بچه که بودم بهم میگفتن دماغ خوکی! دندون خرگوشی.به خاطر فاصله سنی کمی که با خواهرم داشتم دایم توسط اطرافیان مقایسه میشدم و با این حرف تو گوشم بزرگ شدم که خواهرت از تو خوشگل تره.خیلی خوشحالم که آدم حسودی نبودم.این موضوعو پذیرفته بودم که من زیبا نیستم و جور دیگه ای باید خودمو نشون بدم.تو درس تو ورزش و هرچیز دیگه ای.گذشت و دماغ خوکی و دندون خرگوشی مد شد:)) میگفتن خوش به حالت خدا تورو عملی آفریده.میگفتن تو چقدر خوشگلی.بازم من خوشحال نشدم.من فقط شکرگزار بودم که مجبور نبودم عمل کنم چون مثل سگ از هرنوع دکتر و درمون میترسم.دهه بیست زندگیم هرکسی که میومد سمتم ریجکت میکردم چون فکر میکردم آدما بدون اینکه منو بشناسن صرفا به خاطر قیافم دلشون میخواد منو داشته باشن. و این بزرگ ترین توهین برام بود.تمام تلاشمو کردم که تو هرجایگاهی که هستم به خاطر تلاش و لیاقتم باشه نه چیز دیگه.میتونستم از راه های آسون ترم به دستشون بیارم اما نمیخواستم.راستیتش الانم کسی از ظاهرم تعریف میکنه بیشتر ناراحت و معذب میشم تا خوشحال.وارد اجتماع که شدم خودم هیچ موقع به جز رفتار و باطن افراد به چیز دیگه ای توجه نکردم و این خیلی به هوش اجتماعیم کمک کرد.اکثرا پیش بینیام نسبت به آدما درست در میاد.

مساله دردناک اینه که یه سری وقتی  نمیتونن تورو داشته باشن یا باب میلشون عمل نمیکنی فکر میکنن پس حق دارن به تو ضربه بزنن.میگردن از سرتا پات دنبال یه چیز کوچیک که ایرادی ازت پیدا کنن.که با کوبوندن چیزهایی که فکر میکنن ممکنه برای تو نقطه ضعف باشه احساس خوبی داشته باشن.آه شما چی میدونین که من با اینا بزرگ شدم :)) اگه میخواین موثر باشین باید سخت تر از اینا عمل کنین.

پس:

تشکر میکنم از پسر جنوبی که وقتی دید من بهش علاقه ای نشون نمیدم سالها لهجه منو تو هر جمع خانوادگی و تو روی خودم مسخره کرد.(بهم یاد داد هیچ وقت کسی رو واسه مسایلی که دست خودش نیست حتی تو سرم مسخره نکنم)

دوستی که منو خواهر خطاب میکرد و وقتی جواب رد شنید نتیجه گرفت من هم جنس گرا هستم و با بقیه هم در میون گذاشت.(بهم یاد داد هیچ وقت تو مسایل شخصی که به من مربوط نمیشه دخالت نکنم و اینکه هیچ آبجی و داداشی حقیقی نیست حتی شما دوست عزیز)

همکار آقایی که وقتی مودبانه بهش گفتم حساب اینستاگرام من خصوصیه و ترجیح  میدم فقط خانوادم داشته باشن بهم گفت تو شهرستانی بازی در میاری صرفا چون میدونست من تازه اومده بودم تهران کلی بهم توهین کرد.(یاد گرفتم به حریم شخصی آدما احترام بذارم و بعدتر ها یاد گرفتم نظر دیگران در موردم به هیچ جام نباشه)

...و تمام کسایی که باعث شدن من تبدیل بشم به آدمی که امروز هستم.یاد کتاب داستانی که مادرم تو بچگیا برام میخوند افتادم.بمبی یه جایی میخواست شاخ در بیاره و سرش خیلی درد میکرد. همیشه بزرگ شدن درد داره.البته نوشته های الانم بیشتربا جوجه اردک زشت سنخیت داره.

حالا بریم سر اصل مطلب: 


 

دو ماه پیش با یه سرمهماندار آقایی رفتم پرواز و برام یه گزارش پر و پیمون نوشته بود که این خانم لبخند نداشته تو پرواز و با مسافرا ارتباط خوبی نگرفته.حالا من پوزیشنم کجا بود؟ پشت پرده هواپیما جایی که هیچ مسافری منو نمیبینه و من فقط تو اتاقک خلبان رفت و آمد دارم و پشت اون پرده کارمیکنم :))اما با این حال چون صبح زود بود وقتی دیدم یه سری مسافرا از سرما کز کردن و خوابشون برده روشون پتو انداختم و رفتم به بقیه کارام رسیدم.ای کاش ویدیو چک بود و تو چشم کورش ارتباطمو فرو میکردم.چند وقت پیش دوباره باهاش رفتم پرواز و چون میدونستم دنبال بهانه ست سعی کردم از همیشه هم بهتر باشم.وقتی دید نمیتونه چیزی پیدا کنه حدود پنج تا برگه نظرسنجی رو داد به مسافرایی که تو زون من بودن و حتی یک نفرشون نا رضایتی نداشت( تو شرکت ما برگه نظرسنجی میتونه حکم اخراجت باشه و خیلی جدی میگیرن اگه مسافرا از چیزی ناراضی باشن، درستش اینه که تعدادیش تو مسیر رفت پخش بشه و تعدادی مسیر برگشت یعنی بین تقریبا ۶۰۰ تا مسافر .نه ۴۵ نفری که من بهشون سرویس دادم) خلاصه از اینم نتونست چیزی دراره و دیگه نزدیک نشستن هواپیما بود.من نشسته بودم رو صندلیم و واسه خودم غرق در فکر بودم.ایشونم ایستاده بود و با دوتا از همکارای آقا صحبت میکرد.یهو برگشت رو به من و گفت: تو اصلا اسمایل نداری من واقعا در عجبم تو چه مهمانداری هستی! سعی کردم سگ درونمو بروز ندم و با خنده بهش گفتم پرسر زیر ۱۰ هزار پاییم و من دارم سایلنت ریویوو میکنم.مگه آدم تو همچین مساله جدی لبخند میزنه؟ نه من امروز حواسم به تو بود و اصلا با مسافرا هم لبخندی نداشتی من مجبورم برات گزارش کنم.گفتم من با مسافرا اتفاقا کلی بگو بخند کردما مطمعنین؟از اونجایی که معمولا دوست ندارن بهشون جواب بدی یه سری آسمون ریسمون بهم بافت که لبخند ما بخشی از یونیفرم ماست و فلان...  آخرش  گفتم شما سرمهماندار پروازی هرجوری صلاح میدونین بنویسین.بعد که نشست به همکارم گفتم فازش چیه واقعا؟ من  لبخند نداشتم؟ گفت ولش کن بابا یه سری میبینن باهاشون بگو بخند (لاس) نمیکنی دنبال بهونه ان. میدونستم مشکل همینه ولی فکر کنین از دو صبح بیدار شده بودم و همه انرژیمو گذاشته بودم و پایان پرواز یه نفر تر زده بود تو اعصابم و همه خستگی رو گذاشت تو جونم.توی فرودگاه که داشتم با یکی از بچه ها حرف میزدم یکی از پسرا شنیدو گفت نه بابا نمینویسه داشت بهت در حد حرف میگفت. گفتم خودش با دهنش گفت مینویسم .اینم فاز پا درمیونی برداشت و رفت باهاش صحبت کنه که این بچه خوبیه براش ننویس و ناراحته.تو اتوبوس شاتل تو خواب عمیقی بودم که یهو بیدارم کرد که برو پیش پرسر کارت داره.گفتم نمیشه بری بهش بگی من خوابیدم؟؟؟ گفت برو میخواد باهات حرف بزنه.رفتم نشستم و شروع کرد که بچه ها گفتن ناراحت شدی! من دوستانه باهات حرف زدم میتونستم نگم و برات بنویسم ولی شماها باید یاد بگیرین.تو اصلا میدونستی من قبلا سرگروه بودم؟ اگه الان سرگروه تو بودم شده میزدمت تا به خودت بیای.حیف تو نیست  چهره به این زیبایی لباسات مرتب ولی به صورتت که نگاه میکنم، مثل یه تیکه یخ.مزاحم خوابتم شدما ببخشید.(یاد کلیپ ناراحت نشیا سحر جان افتادم)هی تبرو میزد و هی معذرت خواهی میکرد.سعی کردم گوش کنم و جواب ندم که زودتر نطقش تموم شه ولی مگه ول میکرد.گوشیشو گرفت جلوم و گفت الان خودت بخوای به خودت نمره بدی تو این بخشای مختلف چند میدی.فکر کن بازیه، فکر کن من اصلا اینجا نیستم.گفتم من تو جایگاهی نیستم که بخوام در مورد این مسایل نظری بدم و اگرم بخوام به خودم نمره بدم حتی تو تنهایی مطمعن باشین ۱۰ نمیدم چون آدم کمالگرایی هستم و همیشه فکر میکنم جا واسه بهتر شدنم هست.الانم اگه ناراحت شدم به خاطر این نیست که گزارش رد میکنین به خاطر اینه که یکبار گزارش رد کردین و من سعی کردم امروز خیلی بهتر باشم و واسه شما فرقی نداشت.(خیلی دارم سعی میکنم خلاصه کنم ) یهو زد تو فاز تراپیستی! تو به شغلت علاقه داری؟ بله همیشه آرزو داشتم مهماندار بشم. وقتی بهت نگاه میکنم، یه غمی تو چشماته- اخه من یکم روانشناسی خوندم.درست نیست من این حرفارو بزنم، انگار سالها تنها بودی تنها زندگی کردی،خودت بودی و خودت،درست میگم؟ با یه خنده زورکی دستپاچه گفتم یه جورایی بله.انگار تو خانوادت جدایی افتاده وقتی بچه بودی، انگار تو بحبوحه طلاقی با همسرت، انگار قربانی کودک همسری شدی...خلاصه هر سناریویی که به ذهنش میرسید بهم میگفت و منم خواب زده با چشمای بی تفاوت داشتم نگاش میکردم و فکر میکردم ای کاش میشد جوابتو بدم.اونم هی منتظر تایید بود از جانب من و من بیشتر خندم میگرفت.گفتم نمیدونم چی بگم واقعا من با همه خوبم شاید شما دچار سو تفاهم شدین میخواین از کسایی که بهشون اعتماد دارین بپرسین.نه...نه... نمیخوام بپرسم من خودم از دیدن تو همچین نتیجه ای گرفتم.ولی واقعا حیفی الان خانم فلانی هرچقدر عمل کنه و آرایش کنه شبیه شما میشه؟ (بیشتر براش متاسف شدم که فکر کرد با کوبوندن یکی دیگه میتونه رضایت منو جلب کنه)دو روز دیگه پروازای اقامتیتو برداشتن، مهماندار وی آی پی شدی ولی رد صلاحیت کردن، واسه سرمهمانداری انتخاب نشدی بدون دلیلش اینه.بعد یه سری افراد مهم سیاسی که فوت شدن و در بین ما نیستن اسم برد که تو توی هواپیمای وی آی پی باید به فلانی بتونی لبخند بزنی و من بیشتر خندم میگرفت.هی  میگفتم بله چشم حق با شماست.واقعا این چشم حق با شماستا حکم بدترین فحش رو داره چجوری بعضیا متوجه نمیشن و ادامه میدن به صحبت کردن؟وقتی رسیدیم شاتل و مجبور شد دست از سرم برداره گفت من دفعه دیگه دیدمت اینجوری نباشی و تا درست نشی ولت نمیکنم.رسیدم خونه هی بیشتر و بیشتر ناراحت و عصبانی شدم.حرفای اون آدم که درست نبود.خودمم که میدونستم همچین آدمی نیستم پس چرا انقدر روم اثر کرده بود؟ حتی ریش دار آقا هم شب اومد خونه انقدر قیافم کلافه و پریشون بود چندبار پرسید چی شده تو پرواز؟ دوست داری در موردش حرف بزنی؟ اما دلم نمیخواست حرف بزنم.چرا؟ دلم نمیخواست آدمی که منو نمیشناسه با دیدن قیافه تو فکرم همچین برداشتایی ازم بکنه. این همه احتمال!بعد یهو یادم افتاد.کجا این حرفارو شنیده بودم؟ تیرماه سال ۹۵.کلاسای آموزشیمون تموم شده بود.دو روز مونده به عید فطر رفتم شمال که پیش خانوادم باشم.فرداش ۸ صبح  زنگ  زدن که تا ۸ و نیم شرکت باشین واسه مصاحبه نهایی.هیچ.گفته بودن اگه بفهمن تنها زندگی میکنی قبولت نمیکنن و فقط خودم میدونم چقدر اون چندماه تلاش کرده بودم که کسی نفهمه.حالا همه چی داشت به باد میرفت.پدر مادرم رسوندنم فرودگاه رشت و از خوش شانسیم بلیط تهرانو که گرفتم گیت بسته شد. بدون تاخیر پرواز انجام شد.به هم خونه ای بیچارم که خودش تو اقصی نقاط تهران میرفت مصاحبه واسه کار زنگ زدم برگرده خونه و لباس فرممو بیاره متروی صادقیه.تو دستشویی مترو لباسامو عوض کردم و بدو بدو رفتم محل مصاحبه.هنوز دو نفر دیگه نوبتشون بود.بچه ها همه نگرانم شده بودن و وقتی دیدن رسیدم گفتن اصلا نترس در مورد دوره آموزشی و نمراتت سوال میپرسن.خیالم راحت شد.هیچ غیبتی نداشتم.همه نمراتم ۱۰۰ بود.تو اتاق مصاحبه وارد شدم، شروع کردن به پرسیدن سوالای بی ربط.مطمعنی شمال بودی؟ چطوری انقدر سریع خودتو رسوندی؟ چقدر پول بلیط دادی؟ مگه ما نگفته بودیم از تهران خارج نشین؟ گفتم ببخشید بچه ها گفتن در مورد نمرات و عملکرد درسیمون میخواین سوال بپرسید.از من سوالی ندارین در این مورد؟ به شما چه ربطی داره ما از چی سوال میپرسیم؟ کی به شما گفته تو اتاق مصاحبه چی پرسیدیم؟ اسم اون شخصو بگو.شغل پدرت چیه؟ چقدر حقوق میگیره؟ یهو زدم زیر گریه. گفتم من تا حالا از پدرم نپرسیدم چقدر حقوق میگیره.الان واسه چی گریه میکنی؟ ما با این وضع با شما همکاری نمیکنیم.تنها زندگی میکنی آره؟ سر کوچتون یه بانک هست اسم اون بانک چیه؟ از پایین به کدوم اتوبان راه داره؟و منی که تازه دو هفته بود خونه گرفته بودم و اسم هیچ جارو دقیق نمیدونستم...!‌یهو اونی که دکتر صداش میکردن و اصلا دکترا هم نداشت و یه فرد روانی بود و خوشبختانه دو سال بعد اخراج شد، عین همین سرمهماندارم زد تو فاز غیب گویی...من فکر میکنم شما زمانی که خیلی سنت کم بود ازدواج کردی و جدا شدی و الان به دنبال یه شروع دوباره ای.شناسنامه جدید، شغل جدید، محل زندگی جدید... درسته که الان به حرفای سرمهماندارم میخندیدم ولی اون لحظه تو اتاق مصاحبه داشتم گریه میکردم.من فقط یه دانشجو بودم که آرزوی مهمانداری داشتم و شرایطم هیچ تناسبی با نیازهای اینا نداشت ولی چه دلیلی داشت که این حرفارو بشنوم؟فردا اجاره نامتو میاری شرکت.بفرما بیرون. 

اون روزا گذشت من رشد کردم.مهماندار نمونه شدم، مهماندار وی آی پی شدم، دوستای زیادی پیدا کردم، ازدواج کردم.شاید اصلا اون آدم یادش نیاد با من چیکار کرد حرفاش.ولی استرس اون روز و چیزایی که کشیدم هنوز با منه.چیزی که واضحه هردو شخص از یک نوع بیماری روحی رنج میبرن چون متد یک دستی زدنشون عین همه.شایدم با هم دوست بوده باشن اصلا.اگه از اون روزا تونستم عبور کنم، از این عن آقا هم میتونم و به امید الله امسال بازنشست میشه و میره به گورستان خاطرات بد مثل بقیه زامبی ها.رییسم خیالمو راحت کرد و گفت مهم اینه ناوگان از شما راضیه و مسافرا دارن برای شما گزارش خوب رد میکنن.نظر یک شخص اهمیت نداره.همین حرفش خیلی آرومم کرد ولی هر پروازی که میرم میگم نکنه باز سرمهماندارش این باشه و دوباره مخمو بخوره.جالب اینه که اون داره تلاش میکنه توجه منو به دست بیاره ولی من هی ازش بیشتر بدم میاد و وقتی از یکی بدم میاد نمیتونم نگاهش کنم چون میترسم از چشمام بفهمه.دو ماه دیگه مونده.من قویم.من از پسش بر میام.هیچ کس نمیتونه بین من و کاری که دوست دارم قرار بگیره.امیدوارم چند سال دیگه که این نوشته رو خوندم این شخص هم یه درس زندگی به من داده باشه و ازش تشکر کنم ولی فعلا هیچ نظری ندارم.

قصه ما به سر رسید

کلاغه به خونش نرسید

پایان.

نظرات 11 + ارسال نظر
رامین چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1402 ساعت 07:54 ب.ظ

مرسی که اینقدر خوب نوشتید.
واقعا به شما تبریک و خسته نباشید میگم و الحق که مهماندار نمونه شما هستید
شاید باورت نشه ولی من بجای شما بودم با مشت میزدم به صورت طرف و میگفتم که حرف دهنتو بفهم
من خودم باید از صبر و تحمل شما یاد بگیرم چون خودم به شدت آدم رَدی و عصبانی ای هستم. یکبار رفته بودم برای مصاحبه ی شغلی در شهرک صنعتی برای تراشکاری و سرکارگر اونجا هم یک از خود راضی عقده ای بود که داشت از قدرتش سوء استفاده میکرد و قشنگ انواع توهین ها رو به من کرد و منم جوان جاهل و رَدی بودم و همان جا سیم هام قاطی شد و یک فحش مادر بهش دادم و یکی دو تا سیلی بهش زدم و کارگر ها صدای ما رو شنیدن اومدن ما رو جدا کردن

مرسی رامین جان.جالبیش اینه که من به بی صبر و تحملی معروف بودم تو خانواده و خیلیم ازم میترسیدن ولی بالاخره میرسی به یه مرحله ای که مجبوری تغییر کنی و خیلی وقتا این تغییر خوبم هست یا اینکه تو محیط کار خیلی وقتا باید تظاهر کنی به خونسردی و آرامش.سخته ولی من معمولا برای تمدد اعصابم میرم واسه خودم خرید میکنم و با دوستای نزدیکم که همگی معتقدن اون آدم مشکل داره و ما خوبیم غیبت میکنم و حالم خوب میشه.

فریبا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1402 ساعت 08:05 ب.ظ

واقعا آفرین به این تحلیل واین مقاومت.
پریما عزیز این آدمهای روانی سرراه قرار می گیرند تا قدر بقیه کسانی که دوستمون دارند رو بدونن.
اینها مثل خار هستن زخمی می کنند ولی نمی تونن عطر گل محمدی رو کم کنن.

راست گفتین واقعا تا این آدمای سمی رو هر از چند گاهی نبینیم قدر همکارا و دوستای خوبمونو نمیدونیم.حالا من شانس آوردم هردوتا پروازم با این آقا دوبی بود و مسیر کوتاهی بود ولی واقعا برام دیر گذشت.امیدوارم مسیرهای طولانی باهاش تو یه پرواز نباشم.

مهشید پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1402 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام عزیزم
برات چقدر ناراحت شدم. تو ایران اینطوریه اگر تو اکیپ این افراد نباشی انگ و ضعفهای خودشون را بهت می چسبانند . خودم آدم نچسبی بودم محل کارم و با آقایون و خانمهای علاف و خاله زنک گرم نگرفتم بیچاره ام کردند. حتی گفتند طلاق گرفته که طلاق یک راه حله و بنظرم عیب ندارد ولی من و همسرم اصلا مشکل خاصی نداشتیم و تا حالا راجع به طلاق حرف نزدیم و هزار عمل شنیع نسبت دادند که بعداً کاشف به عمل اومد خودشون این کاره اند. رو اعصابم راه می رفتند و مجبور بودند شبها با قرص بخوابم که دوباره نشینم بهشون فکر کنم. ولی با توجه به نوشته هات شما قوی هستی، آفرین. نگران نباش.امیدوارم این آدمهای رو اعصاب زودتر از دور و برت دور بشوند و با آرامش به وظایفت برسی.

متاسفم که همچین تجربه ای داشتی.آره معمولا تو اکثر محیط های کاری همینجوریه.شانسی که من آوردم پرسنل زیادن و ممکنه تو سه چهارسال اون شخصو نبینی و باهاش پرواز نری.
ممکنم هست ماهی چنتا پرواز باهاش داشته باشی‌.منم این دو هفته حسابی بهم ریخته بودم و انقدر پروازام زیاد بود که حتی فرصت نکردم با کسی درموردش حرف بزنم تا آروم شم.در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم.

سمیرا پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1402 ساعت 12:42 ب.ظ

ماشاالله به شما عملکردتون ماشاالله خیلی عالیه این آدم از اون آدم های گذرای مشکل داره، ولی باید تا اونجاییکه میشه بذارید راحت بگذره و بره، ان شاءالله تا بازنشستگیش دیگه باهاش روبرو نشید فرض کنید تیک آف و لندینگه، یه موقعیت تقریبا بحرانی که باید مدیریتش کرد

چند نفر از قدیمیای شرکت هستن که واقعا رفتارشون نرمال نیست و مشکل داره و همه هم میشناسنشون.همین یکم آرومم میکنه که تکلیف اینا مشخصه و مشکل از من نیست.بازم خیلی خیلی دارم رو خودم کار میکنم که سخت نگیرم.یکمش ژنتیکیه فکر میکنم کلا حرص و جوش زیاد میخوریم.
فکر خوبیه همینکارو میکنم

ماهش پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1402 ساعت 02:51 ب.ظ http://badeyedel.blogsky.com

چه جالب

سعید جمعه 29 دی‌ماه سال 1402 ساعت 06:11 ب.ظ https://anti-efsha.blogsky.com

سلام. خیلی خیلی طولانی بود. کلّی خوندم تازه رسیدم به ادامه مطلب به ما هم سر بزنید

درود.حالا من هرچی پست آخر شمارو اسکرول میکردم تموم نمیشد خداوکیلی نباید بیای به پست من بگی طولانی باز حالا واسه من یه موضوعی داشت من هرچی نگاه کردم به وب شما مضمونشو متوجه نشدم

عمه اقدس الملوک جمعه 29 دی‌ماه سال 1402 ساعت 11:11 ب.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

اگر امکان داشت شرکت هواپیماییت را تغییر بدی خیلی خوب بود. اما چیزی که باعث میشه بهت افتخار کنم و از این متن لذت ببرم این هست که همه اتفاقات اگرچه بسیار تلخ، آزاردهنده و گزنده بوده، اما تو را به عقب نبرده و تو را بسمت جلو و بهتر شدن پیش برده. از تو یک انسان قوی و بهتر ساخته و این مایه افتخاره عزیزمامیدوارم به هرچیزی که دوست داری و درشان و لیاقت دختر دوست داشتنی ما هست برسی عمه جان

مرسی عمه جان. لطف داری.
اتفاقای تلخ ترو ننوشتم چون هنوز با عمومی کردنشون احساس راحتی ندارم.شاید وقتی چهل،پنجاه سالم شد و اگه هنوز مینوشتم تعریف کنم.ولی خب همونا منو پوست کلفت کردن و سعی میکنم نیمه پر لیوانو ببینم.
مشکل اینجاست که ایرلاینی که توش هستم بهترین ایرلاین ایرانه و الانم شرایط رفتن تو ایرلاینای خارجی رو ندارم.مخصوصا با وضعیت الان ایران که دیگه بعید میدونم ایرانی قبول کنن.

monparnass شنبه 30 دی‌ماه سال 1402 ساعت 07:23 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام
حکایت مشکلات سر کار
از هر کس
و هر جا که میشنویم
یکی هستند .
آزار و اذیت زیردستان با پشتوانه قوانین سازمانی
برای تسکین عقده های شخصی

این سرمهماندار می تونست
حتی اگر از دوز خنده ات راضی نبود
با لحنی آروم و دوستانه
ازت بخواد کمی بیشتر بخندی
همین
مطمئنا این روش موثرتر بود تا با تهدید و ارعاب
اما
عقده خیلی ها مثل مارهای ضحاکه
به قربانی نیاز داره
ما هم در سازمانمون از این جور عقده ای ها داشتیم
شکر خدا بازنشست شدن
و به درک اسفل رفتند .
واقعا کار با این آدمها روز خراب کنه.

دقیقا من اولش از این عصبانی شدم که چرا جلوی بقیه بچه ها با من اینطوری حرف زد معمولا مشکلی باشه باید تنها بیاد و صحبت کنه.دوما هرکسی رو تو اون پرواز نگاه کردم به خاطر اینکه صبح زود بود و کسی نخوابیده بود از من جدی تر بود قیافشون ولی فعلا این آقا با من مشکل پیدا کرده و با کس دیگه کاری نداره.
راستی ممنون از راهنماییت.اون نوشته فکر میکنم هفت هشت سالیه اونجاست و من همیشه عربیم ضعیف بوده یه جایی خوندم خوشم اومد، زدم گوگل ترنسلیت و دیدم معنیش همینه و گذاشتم رو وبلاگ.بعد چندسال که برگشتم به چیزی دست نزدم.عوضش میکنم.

گیل‌پیشی شنبه 30 دی‌ماه سال 1402 ساعت 10:28 ق.ظ http://Www.temmuz.blogsky.com

پری مهربون و نازم، انقدر زیبا نوشته بودی که خط به خطش رو کامل خوندم.
بهت افتخار می‌کنم که از پس تمام سختی‌ها براومدی و به این میزان از بلوغ و پختگی رسیدی.
خوشحالم که دوست باوجدان و با اخلاقی مثل شما دارم
ایشالا سرمهماندار محترم هم اصلاح میشه و دست از کارهاش برمیداره.

مرسییی عزیزم
منم خوشحالم که با تو آشنا شدم و کلی ازت صبوری و تلاش می آموزم
اون دیگه اصلاح شدنی نیست.فقط دعا میکنم بره تا آخر سال و نخواد به زور بمونه.

لیمو سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 08:55 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

واقعا هم شبیه همون سحر جان ناراحت نشیا بوده مردک. منم یکبار توی چنین وضعیتی بودم با هیئت شش نفره ی مصاحبه کننده! قشنگیش این بود که ریجکتم کردن ولی هفته بعدش تماس گرفتن که بیا. توقع داشتن که با سر برم اما این بار من ریجکتشون کردم.
+ گاهی هم از حسادته. یکبار معاون مدیر بهم حسادت داشت و به مدیر اجرایی شعب گزارش های چرت وپرت رد کرد. یعنی وقتی مدیر تعریف میکرد هم گریه میکردم هم تعجب. چیزی که یاد گرفتم این بود که همکار دوست نیست و قشنگیش هم این بود که انقدر توی اون مجموعه موندم که سر من به عنوان کارمند دعوا بود توی شعب (کارم خوب بود) و هر دوی اون آدمها جلوی چشمم به دلیل رسوایی اخراج شدن. ایموجی: برگزاری عروسی و میهمانی مجلل در باسن:

دقیقا بهترین انتقام اینه که انقدر تو کارت پیشرفت کنی تا به غلط کردن بیفتن.بهترین جوابه.
جالبه همه ی خانمها همچین چیزی رو کم کم یبار تجربه کردن و اکثرا واکنششون مثل منه، حالا تمام آقایون من جمله همسر خودم دود از سرشون بلند میشه و میگن ما بودیم میزدیم زیر گوشش و فلانو بیسار و تعجب میکنن که ما واکنشمون چیز دیگه بوده.دلم واسه خودمون میسوزه چقدر تحملمون زیاده

لیمو دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 08:27 ق.ظ

نمیدونم واقعا همکاری خانمها با هم قالبا خیلی سمی پیش میره. اصلا و ابدا چشم دیدن پیشرفت یکی دیگه رو ندارن و من هر بار مجددا حیرت میکنم از انرژی و وقتی که برای زیرآب زنی و خاله زنک بازی ( و به قول یکی عمو مردک بازی) صرف میکنن.

واسه ما میکسه.خیلیاشون خیلی مهربون و حمایتگرن و خیلی از آقایون زیرآب زن...اصلا نمیتونی در نگاه اول بفهمی باید همش مراقب رفتار و حرکاتت باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد