دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

فردا سراغ من بیا

توی زندگی بعضی روزا هست که خیلی سخت میگذره.اون لحظه نمیتونی حتی با خودت در موردشون حرف بزنی.حداقل برای من اینجوریه.باید یه مدتی بگذره.بعد از چند وقت که با خودم تونستم حرف بزنم،  شاید بتونم بیام اینجا در موردش بنویسم.

انگار این که امسال سی سالم شد و از فروردین دچار بحران سی سالگی شدم برام کافی نبود، مجبور شدم وودووی جانم، گربه ی عزیزم که چهار سال و نیم با هم زندگی کرده بودیمو بذارم شمال خونه مامانم که اصلا بعدش دیگه سی سالگی برام بحران نبود بیشتر یه جوک بود.اصلا وقت نکردم به اون موضوع فکرم کنم!

حالا هرچقدر که با خودم حرف بزنم که اینجا تنها بود و من هیچوقت خونه نبودم و میومدمم نای بازی کردن باهاشو نداشتم و آسمش داشت اذیتش میکرد و گربه های دیگه ای که میومدن رو تراس و پشت در  داشتن بهش استرس وارد میکردن و همیشه در حال داد زدن و شاخ و شونه کشیدن پشت در بود کارساز نیست.

گریه هه میاد و جای خالیش حس میشه و دنیا به کامم تلخ.

 اون لحظه ای که یادم میاد وودوو پیشم نیست مثل اینه که یه زغال بزرگ روشن افتاده رو  قلبم، سوراخش کرده و از زیر داره آتیش میگیره و تو یه آن پخش میشه تو همه ی وجودم.دقیقا همین حسو دارم تجربه میکنم.در طول روز خیلی از این لحظه ها دارم.چون چند سال تمام برنامه زندگیم خلاصه میشد تو همین.

بیدار شدن با صدای وودوو، اسکورت شدن تا دسشویی و بعدش خوش و بش کردن و چاق سلامتی جلوی در دسشویی چون همونجا دراز میکشید تا بیام.دادن آب و غذا به وودوو، دادن یه تیکه از پنیر صبحانه یا کره بادوم زمینی به زور گاز به وودوو، شونه زدن وودوو، ریختن ارزن روی تراس کوچیکه که کبوترا بیان و حوصله وودوو سر نره یکم بشینه راز بقا ببینه! و به همین ترتیب هر جای خونه که میرفتم دنبال من میومد.منم باهاش حرف میزدم.اصلا یکی از دلایل اینکه گربه ی حرافی شد همینه.من جوری باهاش حرف میزدم انگار میفهمه و اونم خواسته هاشو جوری با میو میو میگفت انگار چشمای چپولیش و خال قلبی روی پای چپش  واقعا به من رفته.

حداقل الان اذیت نمیشه.

حداقل پیش آشناست و مامان بابام عاشقشن.

حداقل الان تنها نیست همش.

حداقل الان سرفه نمیکنه از این هوای داغون و آلوده.

چاره ساز نیست.

چه میشه کرد؟

 بعد از اینکه کم کم به خودم اومدم و متوجه شدم دهه دوم نه، بلکه دهه سوم زندگیم تموم شده و من اصلا نفهمیدم چطور گذشته و کلی احساس شخماتیک دیگه، دوست داشتم تولد سی سالگیم یه مهمونی خفن بگیرم و به قول شاعر جوری داغون بشم که پیدا نکنن فردا جعبه سیامو. ولی بازم گفتم وودوو از شلوغی و صدای زیاد و آدمای غریبه خوشش نمیاد و ارزش نداره چند ساعت استرس بکشه.اگرم میذاشتمش خونه کسی خودم باید کوفتم میشد و هزارتا سناریو میساختم تو سرم.

پس هیچ کاری نکردم.

حالا جالبه که  امسال پر کیک ترین تولد عمرم بود.همه ی کسایی که دوسشون داشتم  جدا جدا برام کیک گرفتن و سعی کردن پیشم باشن و شرمندم کردن.قلبم گرم شد که هنوز دوستیامو با یه سری حفظ کردم .کی فکرشو میکرد ده پونزده سال پیش با یه سری هم کلاس یا همراه بشی و بشن جزو آدمای ثابت و امن زندگیت؟! چند ساعتی حال و هوام بهتر بود ولی تو همه عکسا قیافم پر از غمه چون باید کاری و میکردم که میدونستم منو داغون میکنه.

یکی از روزای شهریور برای اولین بار تو زندگیم تک وتنها رفتم تاتر.اسم تاتر چی بود؟ من و گربه ی پری! موضوعش چی بود؟ حقیقتا انگار از روی زندگی من ساخته بودن.(به جز قسمت آخرش) چطور گذشت؟ با  گریه گریه گریه. خدارو شکر تاریک بود و صدای موزیک بلند.تبلیغشو به طور اتفاقی توی اینستاگرام دیدم و گفتم شاید با دیدن این من بتونم یه تصمیمی بگیرم.تونستم اون شب تصمیم بگیرم؟ خیر.فقط برام جالب بود دقیقا زمانی که من بین همچین دو راهی سختی قرار گرفتم یه نمایش با موضوع گربه و اسم خودم اجرا میشد.چند روزی در بارش فکر کردم و گفتم من که واسه کیفم همچین تصمیمی نمیگیرم.مجبورم.چاره ای ندارم.موقتیه.

پس  وودووی عزیزمو تا شمال بدرقه کردم و چند روز پیشش موندم و خونه مامانمو به کم خطر ترین حالت ممکن در آوردم و با یه صورت بی تفاوت گذاشتم غم نبودنش مثل یه موج بزرگ سنگین بخوره بهم و پرتم کنه تو این تهران نامرد.به امید یه روزی که دوباره برگردیم پیش هم.

بعدش تا تونستم گریه کردم.

زندگی همینه دیگه.همیشه با چیزا و کسایی که دوسشون داری امتحانت میکنه.

منصفانه بخوام بگم منم خیلی با قضیه از دست دادن  کنار نمیام.تو یازده سالگی، مگ مگ اردکم که مرد براش اعلامیه درست کردم و زیر همه شون مامانمو محکوم کردم و چسبوندم همه جای خونه و حیاط.مموش خرگوشم که مرد چند ساعت همینجوری بغلش کردم و گریه میکردم آخر بابام به زور برد تو باغچه چالش کرد.سیلاس همستر عزیزم که مرد انقدر روزای بدی رو داشتم میگذروندم و تنها بودم که توی چنتا کیسه فریزر ضخیم پیچیدمش و گذاشتم تو فریزر.دلم نمیخواست بندازمش دور.چند روز که گذشت بردمش توی پارکی که دوسش داشتم و خاکش کردم.امیدوارم الان که گربه م زنده س و حالش خوبه منم راحت تر کنار بیام با نبودش. فعلا تنها زمانی که یکم حالم خوبه موقعیه که به خواب پناه میبرم.اونجا هنوز همه چی سر جاشه.


در آخر من مقصرو تمام کتابایی میدونم که تو بچگی خوندم و یارو کلی اذیت میشد ولی آخرش اینجوری تموم میشد که تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند.واسه همین وقتی یه فیلمی خوب تموم نمیشه یا گربه م تا ابد پیشم نمیمونه  بدجوری شاکی میشم.

فیف به این زندگی.

پایان.


نظرات 7 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 06:01 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
وقتی دوستش دارین باید کاری را انجام بدین که به نفع او باشه. پس بهترین تصمیمو گرفتین.
اما خودمونیم چه اسمهای باحالی برای حیواناتتون گذاشتین!
راستی تولدتون هم مبارک.

دقیقا همینطوره.فقط مدام باید با خودم مرورش کنم و جلوی احساساتمو بگیرم.
مرسی مرسی مرسی

سمیرا سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام عزیزم، تولد سی سالگیت و ورود به دهه چهار زندگی رو بهت تبریک میگم عزیزم ماشاالله وودوو چه نازه، والا حق داری منم از دلبستگی ایجاد کردن برای خودم می ترسم ولی حقیقتش زندگی همینه و به نظرم همینم خوبه

مرسی سمیرای عزیز
عارههه پسرم خیلی نمکه مامانم میگه دیگه بهت پسش‌ نمیدم
به نظر منم نباید ترسید چون اون عشقی که میگیری ارزش گریه و دلتنگی بعدشو داره به شدت

رامین سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:08 ب.ظ

چه گربه ی خوشگلی دارید
منم از ترس اینکه وابسته ی بشم هیچ حیوانی نگه داری نمیکنم

مرسی رامین جان
اگه یه روزی تونستی به ترست غلبه کنی با خودت میگی این همه مدت خودمو از چه عشقی محروم کرده بودم.
اون روز حتما بهم پیام بده.

الف. پلف شنبه 7 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:35 ق.ظ https://alef-palef.blogsky.com/

سلام ، چه عکسش بامزه است ، طبیعیه دیگه ، ۴ سال و نیم زمان کمی نیست ، خوبیش اینکه هر وقت دلتون بخواد میرید میبینینش . تازه الان داره کیف میکنه

سلام.مرسی
آره خیالم راحته که دست غریبه نیست و هرموقع اراده کنم میتونم مثل دیوونه ها نصف شب راه بیفتم صبح زود بغلش کنم و فشارش بدم و ظهر با جای گاز جدید و لبخندی به لب برگردم تهران.

لیمو دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 09:25 ق.ظ

تولدت مبارک عزیزم
من همیشه نظرم اینه هر چیزی که اجباری باشه سخته. از دست دادن هم چون اجباره ناراحت کنندست. امیدوارم مامانت عکسهای خوشگل خوشگل بفرستن برات

ممنونم لیمو جون
میفرسته ولی بیشتر بی طاقت میشم و با خودم میگم این الان باید پیش من بوددد نه اونجا

گیل‌پیشی سه‌شنبه 17 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:28 ب.ظ http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام پری عزیزم. خوبی؟
با تاخیر تولدت رو تبریک میگم. همیشه سلامت و غرق در آرامش باشی.
وودی ماشالا چه بانمکه نمیشه برش گردونی پیش خودت؟

سلام گیل پیشی جونم. خیلی خوش برگشتی
مرسی دوست خوبم.
چرا.احتمالا چند ماه دیگه که خونه رو عوض کنیم برش گردونم.اگه بتونم تا اون موقع دووم بیارم.

بهزاد سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:25 ب.ظ

تولدت با تاخیر مبارک
یذره بچه دماغو بودی ماشالا آدم باورش نمیشه این همه سال گذشت
براش بهتره یه جای خوش آب و هوا زندگی میکنه دو روز رفتم تهران تا یه ماه سرفه میکردم

مرسی بهزاد جان
آرهههه یادتهههه! کی پیر شدیم ؟!
آره خداوکیلی.حالا صبر کن یکم دیگه مشخص میشه من چه درد و مرضایی گرفتم از سرب و آلودگی‌ هوا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد