دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

دنیای این روزای من...

گاه نوشت های یک مهماندار خواب زده

و اما من...

سلام!!!

خب من تو پست قبلی فقط این احتمالو در نظر گرفتم که یا قبولم می کنن و اونجا میمونم و یا قبولم نمی کنن و بر می گردم!

ولی در حقیقت یه گزینه دیگه ای هم بودکه در واقع از همه بیشتر می سوزونه جیگر آدمو!!!

این که منو قبول کنن و مادر جان نظرش عوض بشه.:|

راستش من بر اساس شناختی که از اطرافیانم تو این مدت پیدا کردم اینو می دونم که مامانم اگه درخواستی ازش بکنی و همون لحظه و بی دردسر قبولش کنه احتمال اینکه بعدا پشیمون بشه خیلی زیاده! ولی اگه چیزیو سخت قبول کنه دیگه حرفشو عوض نمی کنه! خلاصه اینکه رفتیم و وسایلمونو آوردیم و الان 1 ماهی هست که خونه ایم!

اون همه ذوق و شوق...اون همه باشگاه رفتنای زیر آفتاب...و....آخرش هیچی به هیچی!

خلاصه تو این یه ماه باهاش کنار اومدم.انگار یه جورایی من متعلق به اونجا نبودم.دیگه آدم تا چند وقت می تونه از خانواده و  خونه زندگیش دور بمونه؟!

خودمم برام سخت بود ولی به خاطر بسکتبال نمی خواستم بهشون فکر کنم.

الان خوبم...آرومم...از زندگیم راضیم...

خدارو شکر.


من بیچاره!! :(((

سلام بچه هااااااااااااااااااا!!!

خوبین؟؟خوشین؟؟ سلامتین؟؟!

دلم براتون تنگ شدهههههههههههههههه!!! :(((

واقعا فکر می کردم بعد امتحانا بر می گردم خونه و استراحت مطلق و اینترنت و عشق و حال!

اما مثنکه خبری از این حرفا نیست!

من بدبخت حالا حالا ها باید تو اون خوابگاه نمور و تاریک و کثیف و متروک و .........(دلتون برام سوخت؟! یا بازم بگم؟!) :دی زندونی باشم! مربی بسکتبالمون تمرینارو گذاشته روزای زوج 8 صبح!آخه خدارو خوش میاد شبا تنهایی تو اون خوابگاه بمونم و آخرشم بگه منو برا تیم بر نمیداره؟!! نه! شما بگین!!!

هوا گرمه:((( کامپیوتر ندارم!! تا 2 مااااااااااه! دوستامم که نیستن با کی حکم بازی کنم؟! ماهواره ام که نیست...

دارم با خودم فکر می کنم شرایط واسه ریاضت و اینا خوبه هااا! مرتاض بشم؟! :دی

خب دیگه بسه مسخره بازی خواستم از خودم خبر بدم بهتون.دیروز اولین جلسه تمرینامون بود.همونطوری که حدس میزدم بچه های تیم رشت مثه باشگاهشون فوق العاده خودخواه و خودبزرگ بین هستن وقتی مربی منو با چنتاشون گروه میکنه هیچ کدوم بهم پاس نمیدن و این در حالیه که مربی شهر خودمون میگفت بچه هارو واسه مسابقه آماده کنم.

الان حس یانگوم بودن بهم دست داده باید هرجور شده خودمو بکشونم بالا که فکر نکنن خیلی سطح بالا هستن فعلا فقط تمرین بوده تو بازیا نشونشون خواهم داد.

یعنی حسرت به دلم موند یکیشون با لبخند جواب آدمو بده! همش سر تا پا آدمو چپ چپ نگاه می کنن! اه اه اه شما دیگه چه جور آدمایی هستین.البته اضافه کنم که همه اینطوری نیستنا.من یه همکلاسی خیلی خیلی خوب و خوش اخلاق رشتی دارم که خیلی با هم دوستیم.یعنی تو دانشگاه فقط با اون صمیمیم چون واقعا گٌله اسمشم سحره.

26 سالشم هستاااا خیلیم خوشگله ولی اصن به خودش نمی نازه مثه بقیه بچه ها.

خب من دیگه برم شرمنده که نمی تونم زیاد بهتون سر بزنم بچه ها ایشالا شهریور جبران می کنم البته این در صورتیه که منو برا تیم بر داره در غیر این صورت تا یکی دو هفته یا نهایتا سه هفته دیگه به آغوش خانواده باز خواهم گشت! :دی

دعا کنید بر نگردم!



بعدا نوشت:خوابگاه ما جن نداره....جن نداره...جن نداره...! :| :| :|

اصن نمیفهمم این چه خاصیتیه که خوابگاها دارن؟!!

همیشه یه مشت زود باور خیال پرداز هستن که توهم میزنن خوابگاه جن داره!! از هرکیم میپرسی یه همچین داستانی داره که واست تعریف کنه! انقدم یه مسئله کوچیکو هی کشش میدن و میدن که کم کم خودتم باور کنی نه...!!! مثکه وقعا یه خبرایی هست! در صورتی که هیچ خبری نیس!!! آخه شما دیگه چرا که همه متولد 66 به بالا هستین؟!!(-65-64-63 و...)باز منه هفتادو سه ای این حرفو بزنم یه چیزی!حالا بازم انصاف بخوایم داشته باشیم بگیم اشکال نداره اینام بچه-آخه مسئول خوابگاه دیگه چرا باید بترسه و شبا نیاد؟؟؟!                                                                       

الان نباید سرمو بکوبم به دیوار آیا؟!!! شما بگید!! :| :| :|                                                                                                                                                   

      


بعدا نوشت:وای خدا یعنی فقط منو بردارن واسه تیم....!!!!!!!!یعنی چی مییییشه!!

آخه من تا 26 خرداد صبر کنم می میرم که...!!!تازه برم که ببینم آیا انتخاب میشم یا نمیشم؟؟؟! کاش منو انتخاب کنن! بچه هااا دعا کنید واسم! خیلی برام مهمه!


are you sure you want to deactive your facebook???

هانیه ویل میس یو...

فرشته ویل میس یو...

فاطمه ویل میس یو...

نیلوفر ویل میس یو...

.

.

.

به درک.:| :| :|


پایان.


و اینک...

نمی دونم چرا دیگه اون شوق و ذوق گذشته رو ندارم که بیام اینجا و هر اتفاقی که واسم میفته ثبتش کنم...امشب رفتم وبلاگ چنتا از بچه های قدیمی رو نگا کردم...خوش به حالتون که هیچی جلوی نوشتنتونو نمی گیره...آدم سست عنصری مثه من منتظره یه تلنگره که تا مدت ها فاصله بگیره از همه چی...از خیلی چیزا...از خیلی ها...از همه. الان احساس می کنم خیلی دور شدم از زندگی...

انگیزه ی نزدیک شدنم ندارم.ولی باید بنویسم...به خاطر آیندم...که باز گم نشم...

واسه آدمی که تو گذشته زندگی می کنه باید یه نشونه ای...یه ردپایی چیزی از زندگی گذشتش به جا بمونه...که هر چند وقت یه بار با مرورش دوباره تعادل برقرار بشه تو زندگیش...الان یادم نمیاد تو چند هفته اخیر چی شده و چه تصمیماتی گرفتم و چه فکرایی کردم.اینطوری ممکنه اشتباهات گذشته تکرار شه.باید نوشتنو شروع کنم باز.

سخته...ولی شدنیه!



+دارم چرند میگم.میدونم! ولی این وقت شب غیر از این انتظار ندارم از ذهن پریشون خودم!


بعدا نوشت:فک کنم از صبح تا حالا شونصد باری آهنگ "بلو جینز"  لانا دل ریو گوش دادم!

نمی دونم چرا انقد لانا رو دوسش دارم! امروز خیلی اتفاقی تو فیلم  now is good این آهنگشو شنیدم.حالا اینکه آخر فیلم چقد گریم گرفت بماند! فیلم قشنگی بود.

گاهی تنها کاری که از دستتان بر می آید این است که نه تعجب کنید، نه تفکر،نه تصور و نه تحیر.

فقط نفسی عمیق بکشید و ایمان داشته باشید که همه چیز آن طور که باید،درست خواهد شد...


بعدا نوشت1: تا حالا تو این شرایط بودین که وقتی تو یه بحث جدی هستین طرف تو یه باغ دیگه ای باشه که حتی فکرشم نکنین؟؟؟ حالا از شانس بد انقدم حرفایی که میزنید با تفکراتش میخونه که طرف به یقین میرسه!!وقتی دوباره حرفاتونو مرور میکنین نمی دونین بخندین یا سرتونو بکوبین به دیوار!!!

...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست!مسئله،خستگی از اعتماد های شکسته است...



یعدا نوشت1:لازم بود بنویسمش دوباره...محض یادآوری...

بعدا نوشت2:فال حافظ گرفتم.دوسش داشتم.


ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی بر کی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم


الان نگید این نمیاد نمیاد...،وقتیم میاد همش از همه چی شکایت میکنه ها...!

من این طوری نبودم!خیلیم آدم خنده رو و شوخ و باحالی بودم! :دی دوستای قدیمی میدونن!

ولی واقعا باید یه حقیقت تلخی رو اعتراف کنم...که سال 91 بدترین سال زندگی من بود...

واقعا خیلی سال مزخرفی بود...همه اتفاقات بدی که ممکن بود رخ بده رخ داد...

الانم اعصابم خعلی قاطی پاتیه!


بعدا نوشت1:نپرسین چی شده چون نمیگم.اونایی هم که میدونن میدونن دیگه!بعدشم یکی دو تا نیست که بخوام تعریف کنم.کاش هرچی زودتر فقط بگذره و تموم شه...

بعدا نوشت2:با این اعصاب داغون کی میخواد اندیشه اسلامی و فارسی عمومی پاس کنه حالا؟؟؟!

موو منت نوشت!!

بچه ها شاید دیگه نتونستم زیاد بیام و بنویسم یا بهتون سر بزنم!

ای بابا!

انگار قسمت نیست مام یه کم کیف کنیم با اینترنت پر سرعت!!!

هعیییی!!!

دلم واسه اتاق شلخته م تنگ میشه!!

البته دارم از یه اتاق شلخته به یه اتاق شخته دیگه و البته کوچیک تر جا به جا میشم!!

راستی جواب آزمایشمم گرفتم همه چی اوکی بود! غیر از  اونی که خودم حدس زده بودم تالاسمی ماژورو میگم!!!نه مینور!!! شوخی کردم فقط کم خونم یه کم! البته مامانم اینو گفت بعدشم گفت باید بریم سونوگرافی که مطمئن شیم گواتر نداری و اینا...!

هیچی دیگه! همین!

.

.

.

.

.

بعدا نوشت:بچه ها به نظرتون واقعا فقط 17 روز دیگه زنده ایم؟؟!

با اینکه 1000 تا آرزو دارم ولی من موافقم دنیا نابود شه!

چون واقعا بی عدالتی  خیلی زیاد شده! تو همه چی! مخصوصا در حق ما ایرانیا!


:(

همش تقصیر این مامانمه دیگه!!! اه!!

گیر داده میگه تو مشکوکی تو مشکوکی!!! ممکنه گواتر داشته باشی!

خلاصه مارو امروز کشوند مطب که دکتر فقط یه نگاه بندازه و آزمایش بنویسه!

کشکی کشکی گولمون زدن از ما آزمایش خون گرفتن! :|

پرستاره هم هرچی گشت رگمو پیدا نکرد خلاصه به اندازه یه عمر واسه من طول کشید تا سرنگو دراره از دستم!

همچینم که سرنگو در آورد نه گذاشتم نه برداشتم غش کردم.

باو از ترس نبودااا نخندین بم! :دی نمی دونم چرا چشمام سیاهی رفت! من اصن به سرنگ نگاه نکردم حالا به اون نگا می کردم که می رفتم تو کما لابد!!! :|

:))))

خلاصه جریانی بود امروز!هیچی دیگه یه کم پرستاره آب آورد داد بهمون و یکم پاهامونو بالا گرفتن بهتر شدیم! ولی رو ویبره بودم تمام مدت!

یکی از بدترین تجربه های زندگیم بود ینی!!! اه اه!! شد مثه همون عصب کشی لامصب!

خلاصه هر سال باید یه طوری حال ما گرفته شه دیگه! :|




بعدا نوشت: حالا هرچی از مامانم پرسیدم اون کمد که روش نوشتن جایزه بچه ها چیه بم محل نذاشت!! :| آغا منم جایزه میخوام خو!!!