دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

.

منتظر یک عشق کامل هستی ؟

نه ، حتی منتظر آن هم نیستم ، دنبال خودخواهی میگردم . خودخواهی کامل .

مثلا فرض کن بگویم می‌خواهم کلوچه‌ی توت‌فرنگی بخورم و تو همه ی کارهایت را رها میکنی و میروی بیرون و برایم کلوچه توت فرنگی می خری و نفس نفس زنان بر میگردی و زانو میزنی و آن را به سمتم میگیری . من میگویم دیگر نمیخواهمش و آن را از پنجره بیرون می‌اندازم . این چیزی است که دنبالش میگردم .


با شگفتی گفتم : " مطمئنم این هیچ ربطی به عشق ندارد ."

میدوری گفت : دارد ، فقط تو نمی فهمی . در زندگی دخترها لحظاتی وجود دارد که برخی چیزها برایشان به طرز شگفت‌انگیزی مهم میشود .

گفتم : " چیزهایی مثل پرت کردن کلوچه توت‌فرنگی از پنجره ؟ "


دقیقا و هنگامی که این کار را کردم ، می خواهم مرد زندگی ام از من عذرخواهی کند و بگوید : حالا می‌فهمم ، میدوری . چه احمقی بودم ! باید می‌فهمیدم که میلت به خوردن کلوچه را از دست میدهی . من به اندازه یک الاغ هم احساسات ندارم و باهوش نیستم . برای جبران ، میروم برایت چیز دیگری می‌خرم . چی دوست داری ؟ موس شکلاتی ؟ کیک پنیر ؟


" خب بعدش ؟ "


بعد ، من به خاطر کاری که کرده ، عشقی را که شایسته‌اش است به او می‌دهم .

" به نظرم احمقانه است "

خب ، برای من ، عشق این شکلی است . اما هیچ‌کس مرا درک نمیکند .

سرش را مقابل شانه‌ی من کمی تکان داد گفت : " برای یک عده‌ی خاص ، عشق از چیزی کوچک و احمقانه آغاز می‌شود ، از چیزی مثل این ، و یا اصلا شروع نمی‌شود .


" تا به حال دختری ندیده‌ام که مثل تو فکر کند "

درحالی که پوست ناخنش را میکند گفت : بیشتر مردم همین را می‌گویند . ولی این تنها شیوه‌ای است که می‌توانم فکر کنم . جدی می‌گویم . به این چیزها اعتقاد دارم . هیچوقت به ذهنمم خطور نکرده بود ، طرز تفکرم با دیگران فرق می‌کند . سعی نمی‌کنم متفاوت باشم ، اما وقتی صادقانه صحبت می‌کنم همه فکر می‌کنند دارم شوخی میکنم یا ادا در می آورم . در چنین مواقعی حس میکنم همه‌چیز خیلی دردآور است ..



تنها چیزی که الان همه افکار منفی و اتفاقات بد اخیر رو از ذهنم دور میکنه  و أرومم میکنه اینه که الان رسیدم خونم دیگه ریکارنت تموم شده و میتونم با آرامش کتاب بخونم. :) 



ذهن تو دمادم پیش بینی می کند، ‌

خودنمایی می کند . 

ذهن تو دایم در واقعیت دخالت می کند،‌ 

به آن رنگ می دهد، 

‌شکل و شمایلی به آن می دهد که از آن او نیست. 

ذهن هرگز نمی گذارد آنچه را که هست ببینی؛‌ 

فقط اجازه می دهد چیزی را ببینی 

که ذهن می خواهد تو ببینی. 



تو هواپیما نشستم.دو ساعته. نقص فنی داره. یه سریا گفتن پیاده میشیم و رفتن. یه سری دارن زنگ میزنن به عزیزاشون و میگن حلال کنید هواپیما مشکل داره اگه ندیدیمتون مارو ببخشید.  یه سریام تو دوراهی موندن که شجاع باشن و بمونن یا برن.

میخوام بگم زندگی همینقدر مسخره ست که تو مهماندار هواپیما باشی و تو هواپیمای یه ایرلاین دیگه به عنوان مسافر بمیری.

یا تو خونت باشی و گاز مونو اکسید یواش یواش بگیردت و بیهوشت کنه.

یا خیلی بلاهای دیگه که این چند وقت سرم اومده.

زندگی رو جدی نگیرین. شوخی شوخی میکشدتون.

تو لحظه زندگی کنین. اصلا هیچ گارانتی نیست که کی ، کجا و چجوری این اتفاق میفته. نه که از مرگ بترسین. شمام بهش بخندین.

جهان زیر سیگاری من است...

چه جالب... دقیقا بعد از خبر سقوط هواپیمای آسمان کانال کاف به جک و مسخره بازی همیشگیش ادامه داد... 

حالا بماند کانالای درپیت دیگه...

چقدر بی اهمیته جون ما پروازیا.

چقدر راحت فراموشمون میکنن...

چقدر حالم بده.

Love the way you lie...



پذیرش حقیقت سخت 

خواهد شد هنگامی‌که 

دروغ ها دقـیقا هـمان 

چیزهایى باشند که تو 

دوسـت دارى بشـنوى !


زن ها وقتی دلتنگ میشن دوست دارن داستانی که هزار بار واسه کسی تعریف کردن را باز هم تعریف کنن تا حالشون خوب شه...

اما اگه سکوت کردن، یعنی نمیخوان که حالشون خوب شه...


زلزله

!و اما میرسیم به دیشب

دیروز از شش صبح بیدار بودم و شرکت و اینور اونور کلی کار داشتم.
شبش داشتم زرت و زرت چایی میخوردم و سریالای تکراری میدیدم و خوشحال که آخ جون! امشب زود میخوابم فردا      
هم که تعطیلم هر موقع عشقم کشید بیدار میشم و کارای عقب افتاده رو انجام میدم. شب چله رو هم تنهایی
به سر میکنیم اشکال نداره که زهرا پیچونده. خلاصه خوش و خرم رفتم مسواک زدمو لپتاپو که خاموش کردم و از جام که بلند شدم همه جا شروع کرد به لرزیدن. میدونین؟ خیلی از صدای زلزله  متنفرم. دقیقا قبل اینکه شروع شه سکوت مطلق میشه و بعد یه صدای زیری میره تو مغزت .با اینکه زمانش کم بود ولی شدتش جوری بود که به هیچ وجه نمیشد با اراده تکون بخورم. عین گهواره منو میبرد و میاورد. سعی کردم تقدیرو قبول کنم و همونجوری ایستادم تا تموم شه :))) بعدش دویدم اون اتاق و زهرا رو تکون دادم که پاشو زلزله. قشنگ داشت سکته میکرد. همش با گریه میگفت من نمیخوام تو غربت بمیرم. خلاصه قانعش کردم نمیخوای بمیری پاشو لباس بپوش و وسایلتو جمع کن. همش میزدم به شوخی خنده و مسخره بازی که یکم حالش خوب شه. همه مردم تو خیابون بودن. از سر کنجکاوی رفتیم یه سر بیرون و دیدیم علنا همه قصد دارن تا صبح بیرون بمونن. ما دیدیم سرده ارزش نداره برگشتیم تو خونه و مثل سنگ خوابیدیم. منتهی با شال و کلاه.(این نوشته واسه همون شبه منتهی نمیدونم بلاگ اسکای باز چش شده که با تبلت پست میذارم نصفش حذف میشه هرکاریم میکنم  برنمیگرده -____- ) الان یادم نیست بقیه این نوشته چی بودش.

ننمون خواب بود اصلا خبردار نبود.بقیه هم در حد تلگرام و خوبی؟ نترسیا !شرمندمون کردن. برای  بار صدم به خودم اومدم و دیدم آدم واقعا تو این دنیا خیلی بی کسه. غیر خدا هیچکسو نداره. امشبم که گذشت و خدارو شکر هیچ خبری نبود تازه باد و بارونم اومد. الانم منتظرم ساعت چهار شه برم پرواز. امیدوارم شب یلدا هیچکس نخواد بره آنکارا و مسافرامون کم باشن

ولی خدایی، از اون روزی که من به دنیا اومدم میگفتن تهران رو گسله. عدل ما که اومدیم باید فعال میشد؟!

هی همه میگن تو چارچوب در نمون خطرناکه فلانه. اشتباه کردی شب اومدی خونه خیلی خطرناک بود. ولی من همچنان تو چارچوب در خوابیدم و به این خونه که سال ۷۵ ساخته شده بیشتر از   اونی که میگه عاشقمه اعتماد دارم

حرف حق.

- تا حالا با گریه از خواب بیدار شدی؟


پس خفه شو و از مشکلات زندگی و مشغله های فکریت  برام نگو.