دوراس میگفت: "گاهی پیش می آید که آدم به این فکر می افتد که همین الان برود خودش را نابود کند ولی بعد به نوشتن ادامه میدهد."
شاید به این امید که هر کلمه ای که مینویسیم، نور اندکی بتاباند برخسته ای که در دخمه تنهاییش با نومیدی به تاریکی چنگ میزند و نوشته ای از نویسنده ای نادیده، کمکش کند که از پا نیفتد و دوام بیاورد تا سیاهی ها تمام شود. آخر آن که مینویسد، بیش از هرکسی در اعماق ظلمت زیسته و خوب میداند انتظار برای آفتابی که برآید و بر نمی آید، چقدر جانکاه است.
حالا از کجا معلوم! شاید هم روزی از خواننده ای ناشناس، کلماتی برای این نویسنده در گوشه عزلتش برسد که پنجره ای به روی خورشید باز کند.
آنگاه همانطور که دوراس میگفت: " با هم مینالیم و میگرییم."...
از صفحه خانم نزهت بادی
با بی حوصلگی اینستاگرام رو باز کردم و رو فید پیجم ویدیویی از نوشهر بود با کلی صدای جیغ و داد و فریاد و تیر و تفنگ و آتیش...استوری دختر عموم رو باز کردم دیدم ازترقه و فشفشه و آتیش بازی و آسمون زیبا ویدیو گذاشته با کلی صدای جیغ و دست و هورا تو سوییس.
تضاد مسخره ای بود!
باور کنید اصلا علاقه ای ندارم اینجا سیاسی بنویسم.ولی بعضی وقتا یه آهی از نهادم برمیخیزه که فکر میکنم ۱۰ سال از عمرم کم میشه.
لعنت به جبر جغرافیایی.
اعتقاد دارم بعضی خوابا صرفا به دلیل اینکه بیدار شی ببینی خواب بوده و بیشتر بسوزی انقدر شبیه واقعیتن.
شایدم ذهن میخواد یه جوری آرومت کنه.حداقل تو خواب...
داشتم با مادرم حرف میزدم...گلایه میکردم که مگه تولدم نبود چرا نیومدی منو ببینی.صداش خوشحال بود و پر انرژی.مثل وقتایی که بازار خوبه یا یه گره ای تو کارش بود و حل شده.گفت ما کوهینیم داریم میایم پیشت.خیلی خوشحال شدم.قطع کردم.تا ظهر که بیدار شدم و بعدش که داشتم ناهار درست میکردم تو ناخودآگاهم هنوز فکر میکردم داره میاد.یهو یادم اومد دو شب قبلش زنگ زد و گفت مهمون داره.پس چیزی که من شنیدم خواب بود.واقعیت نداشت.اوقاتم تلخ شد...
قبلنا شاید سالی دو بار میومد پیشم.الان که داره یه سری چیزا تو کارش تغییر میکنه شاید همونم دیگه نیاد.
نمیدونم رابطه شما با مادرتون چجوریه ما موقعی که پیش همیم مدام با هم بحث داریم ولی همدیگه رو هم خیلی دوست داریم.یه رفتارایی توش هست که ته دلم دوست داشتم یه جور دیگه باشه ولی با این مساله کنار اومدم که ما نمیتونیم کسی رو عوض کنیم.بیشتر باید رو خودمون کار کنیم که طرف رو همونجوری که هست بپذیریم و دوست داشته باشیم.با خوبی ها و بدی هاش.هرکسی یه مسیری رو طی کرده و داستانایی داشته که باعث شده بشه این آدمی که الان هست.شاید این شخصم داره تلاششو میکنه نسخه بهتری از خودش باشه و ما نمیبینیم.
هوم؟
یک سال دیگه گذشت... خوشحالم که هنوز همونم.رو عادات بدم هرروز کار میکنم که کم و کمتر بشن.رو حرفام و رفتارایی که تو طول روز داشتم فکر میکنم.سعی میکنم دل کسی رو نشکنم.یه ذره هم که شده اطرافمو بهتر کنم و هوای کسایی که دوسشون دارم داشته باشم.امیدوارم که سال بعد که دیگه راستی راستی وارد دهه سوم زندگیم میشم حال دل من و همه خیلی خیلی بهتر باشه.
پ.ن: اون نمیدونست که در واقع دهه سوم زندگیش تموم شده بود و قرار بود وارد دهه چهارم زندگی بشه...سال بعد متوجه شد.
داشتم موهامو تو آینه نگاه میکردم.باورم نمیشه که از شهریور پارسال تا به الان انقدر موی سفید در آورده باشم.یه جورایی خودمو نمیشناسم.هنوز بهش عادت نکردم چون خیلی وقته به خودم تو آینه دقت نمیکنم.
اینم بگما سر کار همه فکر میکنن ۱۸، ۱۹ سالمه.بعد که میگم ۲۹شاخ در میارن.
اینم از مزایای لچک به سر بودنه!
متاسفانه رسیدم فرودگاه و نمیتونم حرف زیادی بزنم.عکس خودش گویای همه چیز هست.
1) دوست داری عاشق شی ازدواج کنی یا سنتی؟
از اونجایی که هیچ موقع دوست ندارم کس دیگه برام تصمیم بگیره عاشق شدم و ازدواج کردم.
2) همین الان چقد پول تو حساب بانکیت داری؟
۲۱ تومن.اگه قسط و خرجای دیگه رو بدم میشه چس تومن.
3) احساس میکنی کدوم بازیگر بتونه نقش تو رو بازی کنه؟
keira knightley
من عاشق این دخترم.این عکسشم از رو فیلم غرور و تعصبه که برگرفته از رمان جین آستن هست اگه ندیدین حتماااا پیشنهاد میکنم ببینین از بهتریناست.
4) ترسناکترین اتفاقی که برات افتاده چیه؟
زلزله. واقعا تو زندگی از هیچی به اندازه زلزله نمیترسم. یبار یادمه شبش خواب یه زلزله وحشتناک دیده بودم و فرداش داشتم آماده میشدم با دوستم برم بیرون و صندلی میز آرایشمو تکیه داده بودم از پشت به تختم و یهو جوری زلزله اومد که پرت شدم جلو آینه و تازه یادم اومد که دیشب چه خوابی دیدم و چقدر از شوک گریه کردم.واقعا از صدای زلزله متنفرم.
5 ) یکی از شایعاتی که در مورد خودت شنیدی؟
تو مدرسه بیشترین شایعه ای که در مورد خودم میشنیدم این بود که صدتا دوست پسرداشتم در صورتی که یه دونه هم نداشتم و حتی تو چشم کسیم نگاه نمیکردم. ( الان جوری تو زندگی نامرئی هستم که کسی منو یادش نمیمونه تا بخواد شایعه ای درست کنه.)
6. اولین کراش شما به سلبریتی کی بود؟
فکر میکنم اولیش کریس براون بود بعد با نهایت شرمندگی حمید عسگری
7. زیر دوش کدوم آهنگ بیشتر میخونی؟
آهنگای لانا دل ری متغیرم هست هرچند وقت زوم میکنم رو یکیش. الان دو ماهه cinnamon girl
8. از بچه کدوم دوست یا فامیلتون خیلی بدت میاد؟
از هیچکس خیلی بدم نمیاد خدارو شکر.یکی خیلی میره رو مخم که اونم بچه نیست دیگه شتریه واسه خودش عقلش بچه مونده. منتهی چون قبلا دو سه تا فامیل اینجارو داشتن بهتره نگم. به ریسکش نمیارزه.
9. اگه پلیس دستگیرت کنه، دوست صمیمیت فکر میکنه به چه جرمی گرفتنت؟
طبق معمول پوشش اختیاری
10. دوست داری برای همیشه در چه سنی بمونی؟
۲۵ چون هم عاقل بودم هم مستقل هم پولدار :(
من به دعوت از رامین عزیز( وبلاگ نویس یخ زده) تو این چالش شرکت کردم.
دعوت میکنم از بهزاد
و همه کسایی که اینجارو میخونن :)
از زمانی که یادم میاد شب امتحانی بودم و اعصاب خودمم از این رفتارم خرد میشد. هرچندکه قبول میشدم، اما کل شبو نمیخوابیدم تا هر ساعتی که امتحان داشتم و انقدر خوب متوجه میشدم و تمرکز داشتم تو اون ساعات ملکوتی! هی به خودم میگفتم نگاه کن تو انقدر زود یاد میگیری این فرمولارو، خب چرا مثل بچه آدم نمیشینی از چند روز قبلش بخونی! در طول سال هم نه ها! چند روز قبل. اما باز با امتحان بعدی فراموش میکردم و همین آش و همین کاسه! یعنی دروغ نگما چند باری نشستم بخونم دیدم تمرکز ندارم. انگار اون استرسه بود که باعث میشد من قشنگ حواسمو جمع کنم و خوب متوجه بشم.بعد ها گذشت و گذشت و گذشت به خودم که اومدم دیدم این سبک زندگی من شده و کلا همینجوری همه کارامو پیش میبرم.مثلا میدونم آخر هفته مهمون دارم، هیچ کاری نمیکنم تا شب قبلش و فرداش انقد استرس میگیرم و میدوم اینور اون ور که مثل مرغ سر کنده میمونم.و همینو بگیر برو تا آخر.که اصلا هم خوب نیستا، مثلا درسهایی که الان برای کارم میخونم خب حجیم تره و از اونجایی که قوانین هواپیمایی با هر حادثه ممکنه در طول سال چندین بار تغییر کنه و اگرم حافظم یاری کنه و جوابارو از سریای قبل بلد باشم به دردم نمیخوره چون قانون عوض شده! با چیزایی که خوندم و مقایسه کردم با خودم دیدم ممکنه اختلال نقص توجه و بیش فعالی داشته باشم.مثلا موقع راه رفتن دائم خودمو میکوبونم به اینور اونور قبلنا فکر میکردم چون چشام ضعیفه اینطوری میشم اما بعد چشممو عمل کردمم دیدم همینم.یا همزمان دارم به چندین تا چیز تو سرم فکر میکنم یا وقتی از یکی سوال میپرسم به جوابش گوش نمیکنم یهو به خودم میام میبینم دارم به یه چیز دیگه فکر میکنم.پادکست که میذارم اصلا نمیشنوم و همیشه تو خیالات خودم غرقم و... و... و...
یادمه وقتی شش سالم بود، مامانم منو برد سنجش برای پروسه ثبت نام مدرسه، تو یه اتاقی با یه خانم تنها بودم.یه گوشی توی گوشم گذاشت و گفت هر دفعه صدای بوقو شنیدی با این مداد بزن روی میز.منم همین کارو کردم ولی عین مریضای روحی هر چند ثانیه یبار در پشت سرمو نگاه میکرد که مثلا داره با مامانم حرف میزنه و میگفت الان میاد. بعد ک من پشت سرمو نگاه میکردم میگفت حواست اینجا باشه.نمیدونم چندبار این قضیه تکرار شد ولی هردفعه من سرمو چرخوندم و تازه مامانی هم در کار نبود! شاید از همون اول حواس پرت بودم.
البته که اینو باید متخصص تشخیص بده ولی از وقتی فکر کردم شاید واقعا همینطور باشه یه ذره کمتر خودمو سرزنش میکنم.چون من خیلی تو همه چیز به خودم سخت میگیرم .این از مضرات کمال گراییه.
خلاصه این همه لود آو کرپ رو سر هم کردم که بگم خیلی از دست خودم کفریم که یک ماهه نیومدم چیزی بنویسم با اینکه خیلی چیزای خوبیم برای نوشتن داشتم.حتی اگرم ایده نداشتم یکی از بچه ها منو به یه چالشی دعوت کرده بود و چقدم خوشحال بودم که جزو اون لیست بودم.اما نمیتونستم.هرچی بیشتر میگذشت بیشتر نمیتونستم.ولی مهم اینه که الان برگشتم و اولین پستم بعد از این اون چالش خواهد بود. هرچند که تا الان فکرکنم اون چنتا دوستی هم که پیدا کرده بودم از دست دادم و کسی رو غیر از الدان ندارم که به چالش دعوت کنم.
اگه شما هم اینطوری هستین سعی کنین خیلی به خودتون سخت نگیرین. بعضی روزا به خودتون حق بدین.آدم همیشه نمیتونه سطح بالای انرژی و داشته باشه و به همه کاراش برسه.مثلا خود من، ۱۰ روز بعد از اینکه مریضیم خوب شد دوباره مریض شدم چون با موی خیس خوابیدم.فرداشم رفتم ورزش که دمای زمین منفی ۷ درجه بود و دوباره مریض تر شدم :(( از اونجایی که یه ۱۰ روز و یه ۹ روزم رفته بودم شمال مرخصی و دو هفته هم استعلاجی بودم جلسات باشگاهم داشت سوخت میشد و مجبور بودم روزایی که سر کار نیستم برم فشرده دو یا سه سانس بمونم که خودش باعث میشد سینوزیت من بیشتر عود کنه.میومدم خونه هم با سر درد و بدن درد میخوابیدم.پس این یه ماه خیلی تقصیر من نبود نه؟ :)
و اینم عکس آخر، شرح حال من! چون هر ۳ تا عکس به نظرم خوب بود و نمیتونستم یکی شو انتخاب کنم :)))
"به یاد داشته باشید که اگر سرماخوردگی شَدید، آنفلونزا، حساسیت یا گرفتگی بینی دارید، در صورت امکان باید تغییر در برنامه پرواز را مد نظر قرار دهید. بیماری شما می تواند منجر به مسدود شدن شیپور استاش شده و در نتیجه مانع همسان سازی فشار در گوش هایتان شود. در نتیجه این امر انقطاع در غشای صماخی رخ داده که می تواند منجر به از دست دادن شنوایی یا آسیب دائمی گوش شود. البته این موضوع را جدی بگیرید و اگر تا چند روز پس از پرواز، شنوایی شما به حالت عادی برنگشت، با یک متخصص مشورت کنید. "
اینو برای اون دکتر نامحترمی گذاشتم که دیروز پیشش بودم.
همونطور که حدس میزدم، اون شب من از درد گوش و سینوسام تا خود صبح نتونستم بخوابم و شانس آوردم تو اون لحظاتی که داشتم جون میدادم یادم افتادحوله گرم برای این درد خوبه و کیسه آب گرممو پر کردم و میذاشتم رو پیشونی و گوشام و نفهمیدم کی ولی بعد از ۵ بار کیسه آب گرم پر کردن خوابم برد.ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که بیدار شدم.دیدم حتی از قبلم کمتر میشنوم و کامل کر شدم.تو همین فکرا بودم که چیکار کنم چیکار نکنم دیدم اس ام اس اومد: کروی عزیز، پیکاپ شما برای پرواز دوبی ۱۳ تیر ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه صبح میباشد. گفتم این یکی رو برم دیگه معلوم نیست چی به سرم بیاد، باداباد زنگ زدم شرکت و گفتم من حالم بدتر شده و ۳ روز دیگه برام استعلاجی رد کنید.گشتم توی سایت نوبت آی آر ببینم متخصص گوش و حلق و بینی که امروز وقت بده کیه.یکی رو پیدا کردم نظراتشم بدی نبود.با خودم گفتم دیگه این مساله انقدر جا افتاده س و همه میدونن که حتی نیازیم نیست خیلی توضیح بدی بگو مریض بودم رفتم پرواز و گوشم آسیب دیده.همه بچه ها میخوان بپیچونن و دروغکی استعلاجی بگیرن میرن میگن گوشم عفونت کرده.تو که وضعیتت دیروز اونجوری بود نگران چی هستی؟
خلاصه رفتم و هرجمله ای که بهش میگفتم از نگاهش میفهمیدم بیشتر متوجه نمیشه.یه ذره معاینه کرد این گوش اون گوش حلق و بینی گفت من چیزی نمیبینم.الان میگی کدوم گوشت گرفته؟ گفتم آقای دکتر جفت گوشام کیپه و فقط صدای هوا میشنوم.صداهای اطرافم گنگ و خیلی ضعیف هست.بعدم رفتم سر کار پروازم از روی آب بود گرفتگی گوشام بیشتر شد.میدونین برگشته به من چی میگه؟؟؟؟ میگه فشار داخل هواپیما که تنظیم میشه روی گوش اثری نداره! اینجا بود که فهمیدم این آقای دکتر انقدر مشغول جراحی بینی بوده که وقت نکرده با هواپیما سفر و یا درموردش مطالعه کنه. گفتم موقع سرماخوردگی اگه پرواز بریم آسیب جدی به گوش میرسه و من الان شرایطشو ندارم لطفا برام استعلاجی بنویسین.دیگه مقاومتی نکرد و چنتام دارو نوشت برگشتم خونه.ولی خیلی عصبانی بودم. احساس میکردم بعد از دو هفته مریضی و درد و بیخوابی و خدا تومن پول دکترو دارو و اسنپ دادن، حقم بود که حداقل دکتر متخصص درک کنه که چی کشیدم.
که اونم نکرد. :)
به قول معروف گفتنی to hell with them
مهم اینه گوشم خوب بشه تو این ۳ روز. دایورت مود: آن
نشسته بودم از گوشه مبل واسه وودوو که زیر میز ناهارخوری خوابیده بود کرم میریختم که تحریکش کنم بیاد رو مبل بخوابه که بتونم نگاهش کنم.و انقدر باهاش دالی موشه بازی کردم که موفق شدم.نمیدونین چه احساس خوبیه که یه موجود دیگه رو انقدر بشناسی.من واقعا شیفته گربه هام.یعنی تو همین لحظه ای که خوابیده بود رو به روم و داشتم نگاهش میکردم میگفتم وای من واقعا سیر نمیشم از گربه ها.کاش الان چنتا گربه دیگه دورم بودن.بعد همینجور اون نگام میکرد من نگاش میکردم من چشمک میزدم اونم چشمک میزد بعد سرمو آروم کج کردم سمت چپ شونم و اونم همینکارو کرد.انگار جلوی آینه بودم.اون لحظه با تمام وجود دلم خواست این موضوع واقعیت داشته باشه و وقتی مردم این لحظه زندگیمو- و خیلیای دیگه که کسی متاسفانه نبود فیلم بگیره- یبار دیگه ببینم.با پاپکورن و کیفیت بالا.
امروز ساعت ۶ صبح مجبور شدم برم پرواز دوبی و مدام با خودم فکر میکردم منی که دو روزه به معنای واقعی کر شدم و روی زمین گوشام کیپه برم بالا و مخصوصا از روی آب رد بشم قراره چی بشه.یبار سال اول کارم اینجوری شدم.سرما خورده بودم و رفتم پرواز خارک_شیراز_اهواز. موقع لندینگ احساس کردم الان از درد میمیرم سینوسم شروع کرده بود به تیر کشیدن گوشام چشمام اصلا یه وضع جهنمی بود.پاشدم از بالای سرم یه جعبه دستمال کاغذی برداشتم و فقط شروع کردم فوت کردن تو گوشم و اشک ریختن.امروزم منتظر اون درد بودم و اوقاتم از قبل پرواز تلخ شد.خب چون ۶ روز گذشته بود اون درد و نداشتم و فقط گوشام کیپ شد.اما اومدم خونه و خواستم یه ساعت بخوابم.با گریه از خواب پریدم وهرچی تو پرواز نکشیده بودم سرم اومد.درد مثل یه مار از پشت گوشام میپیچید تو پیشونیم بعد میرفت زیر چشمم و باز میچرخید به سمت بالا.سرمو محکم بستم با شال و یه ژلوفن خوردم و خوابیدم کف آشپزخونه عر زدم.واقعا اگه بعدها ازم پرسیدن چی شد که از مهمانداری استعفا دادی؟ میگم همه چی خوب بود و عاشق شغلم بودم.همیشه با همه ی مسافرا مهربون بودم و موقع پیاده شدن کلی ازم تشکر میکردن.ولی مسئولای بی لیاقتی داشتیم که حتی میدیدن حالت بده و داری میمیری به زور میفرستادنت پرواز و براشون مهم نبود شنواییت آسیب میبینه و ممکنه دیگه خوب نشه.حالا این دکترمونه مثلا! تحصیل کرده ست.تخصصشه! اصلا ازم نپرسید تو آمادگی پرواز رفتن داری یا نه؟ فقط گفت این ۳ روز دومی که گرفتی از استحقاقیت کم میشه.گفتم هیچ اشکالی نداره من وقتی حالم بده و شرایط پرواز رفتنو ندارم چیکار باید میکردم؟ (بزنین از حقوقمون بزنین از استعلاجی و استحقاقیمون بزنین انقد بزنین که همه نیرو خوباتونو از دست بدین.آخر سر خودتون بمونین خودتونم برین پروازاتونو انجام بدین.برا خودتون تشویقی بنویسین.)
امشب اولین شبی بود که حسابی کلافه بودم و حس کردم در حقم ظلم شده و لیاقت منو ندارن.گوشیمو برداشتم به سرگروهم بگم ولی خب میدونم از دستش کاری به جز همدردی بر نمیومد.واسه همین دستمو گذاشتم زیر چونم و گربمو نگاه کردم.نمیدونم چی دارن که حتی خوابیدنشونو هم نگاه میکنی آروم میشی.و یکم حالم بهتر شد.هرچند که بعید میدونم سردرد موذی اجازه بده من امشب بخوابم.ولی حداقل عصبانیتم فروکش کرد.
حقیقتا این چه مرضیه که خوب نمیشه؟
اگه دوباره کرونا اومده خب بگین ما بتمرگیم سر جامون به بقیه سرایت ندیم.
الان یک هفته ست که خوب نمیشم.نه شبیه سرماخوردگیه و نه آنفولانزا، ولی سرفه هاش به شدت شبیه کروناس.از اونا که دل و جیگرت میخواد با سرفه بریزه بیرون.از اونا که یک هفته س مجبورم نشسته بخوابم چون دراز میکشم سرفم قطع نمیشه.انقدر دارو و سرم و شربت دارم که همش دارم از خودم میپرسم فلان قرصو خوردم؟ یا توهم زدم؟ نکنه دوبار شربت خوردم؟ حالمم همچین خوب نیست ولی فردا آخرین روز استعلاجیمه و باید برگردم سر کار.
چقدر سخته برام برگردم.
فکر کن ۵ سال روی یه مدل هواپیما بپری و زیر و بمشو بلد باشی و همه بشناسنت و مثل خونت دوستش داشته باشی، یهو کلا تمام اون مدلو از رده خارج کنن یا بفروشن و بفرستنت رو یه مدل بالاتر و بزرگ تر و دوباره مثل روز اولی که شروع به کار کردی، هیچکسو نشناسی و کل ساعت کاریت زیر ذره بین باشی .در صورتی که رو تایپ قبلیت همه با هم مثل خانواده بودین و اصلا نمیفهمیدی کار چطوری گذشت.مجبوری تا موقعی که بشناسنت یه سره تو پوزیشن اکونومی وایسی، بعد از ۵ سال مهماندارِ درِ یکِ سمتِ راست بودن! و من چقدر از تغییر بدم میاد.