دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

تصمیم صغری

از موقعی که یادم میاد همکارام همیشه بهم غر میزدن که تو اصلا پایه نیستی و هیجا نمیای بیرون. این یادداشتو اینجا میذارم تا یادم باشه چرا و همین فرمونو برم جلو. 

نمیدونم شما چقدر به رفتار آدمای اطرافتون توجه میکنید. خانواده، دوستا،همکارا یا حتی کسایی که تو یه کافه نشستن میز کناریتون. من یکی از تفریحاتم اینه که وقتی دارم قدم میزنم یا توی پارکی جایی نشستم مثل کسی که نامرئیه و بقیه نمیبیننش تماشاشون کنم.کلاغارو،زنبورا رو، صف مورچه های همیشه در تلاش و آدما رو.حتی روزایی هم که عجله دارم و دیرمه گاهی مچ خودمو میگیرم که واسه تماشای یه گربه داره دیرترم میشه. :)) 

وقتیم که میرم جای دیدنی مثل موزه یا عمارت یا هرچی، دلم میخواد با حوصله همه جاش سرک بکشم و تابلوهای راهنما رو تا آخر بخونم و هرچی خوندم تصور کنم.

وقتی دیدم عید امسال بعد از مدت ها بهم یه پروازی داده که توی کرمان تقریبا یه روز اقامت دارم به خودم قول دادم که چه همکارا پایه باشن و چه نه،خودم دست خودمو بگیرم ببرم بیرون.کجا؟ باغ شاهزاده. اولین بار وقتی هفت، هشت سالم بود عکسشو رو تقویم دیواری خونمون دیده بودم.هر ماهش عکس یه جایی رو داشت.اما همیشه محو تماشای باغ شاهزاده میشدم. خیلی برام اسرار آمیز به نظر میرسید.دلم میخواست منم شاهزاده بودم و اونجا زندگی میکردم.

خلاصه که از تهران سوار شدیم و در کمال ناباوری پروازمون یه تاخیر دو سه ساعته خورد.وقتی رسیدیم هتل انتظار داشتم مثل پروازای طولانی که کل شبو بیدار بودیم و صبح زود میرسیدیم هتل یه قهوه میزدیم و با شوق و ذوق میرفتیم گشت و گذار،لباسامونو عوض کنیم و نیم ساعته پایین باشیم. ولی گفتن نه بابا زوده و بریم یه چرت بزنیم و هرچی گفتم هوا تاریک میشه و سرد میشه و فلان اثری نداشت.سعی کردم به خودم دلداری بدم که حالا یبارم همرنگ جماعت باش و اشکال نداره تاریکم شد تنها نیستی.خلاصه ساعت پنج جمع شدیم و حالا تو تعطیلات عید بگرد دنبال ماشین! اونم ماشینی که ۶ نفرو تا شهر ماهان ببره! بعد از اینکه هیچ اسنپ و تپسی پیدا نشد سر خیابون یه پژو نگه داشت و پنجاه دیقه بعد رسیدیم.و رسیدنمون مصادف شد با تاریکی هوا! 

بچه ها یه جوری مسیرو به صورت دوی ماراتون طی میکردن که همش به جای دیدن آثار تاریخی باید توجمعیت میگشتم که گمشون نکنم.هرجایی میخواستم وایسم میگفتن حالا بالاش قشنگ تره برگشتنی اینجارو نگاه میکنیم.خلاصه تند تند عکساشونو گرفتن و رسیدن به بالا و همکارای آقا تا دیدن خبری از سفره خونه نیست شروع کردن که برگردیم.

از قضا مثل چی هم گرسنمون بود و مثل اینکه قسمت رستورانش یه صف خیلی طولانی داشت.وقتی دیدم همه یکصدا میگن برگردیم یهو اون روی سگم بالا اومد.گفتم شوخیتون گرفته؟ این همه دنبال ماشین گشتیم و تو راه بودیم الان جدی جدی نیم ساعته میخواین برگردین دوباره یک ساعت تو راه باشین که برین سفره خونه؟ قلیون که همه جا هست.خیلی برام عجیب بود که همشون با هم همنظر بودن که اینجا بمونیم چیکار کنیم چیزی نداره که...و هی من بیشتر شوکه میشدم از این حجم از بلاهت.گفتم باشه برگردیم شما برین سفره خونه من میرم هتل.دوستم که سعی میکرد منو آروم کنه میگفت دیگه آدم با جمع که میره بیرون نمیتونه خیلی سلیقه ای رفتار کنه و باید تابع جمع باشه.دیدم ول کن ماجرا نیستن گفتم فلانی جان من متاهلما، از اول قرار بود بیایم باغ شاهزاده یه چند ساعتی رو اینجا بگردیم و قدم بزنیم یه چیزیم بخوریم برگردیم.من دلیلی نمیبینم با همکارای آقا برم بشینم سفره خونه تا نصفه شب.یکی از پسرا که صحبتمونو شنید گفت آخه اینجا چی داره چند ساعت میخوای چیکار کنی؟ گفتم آدم تو باغ و پارک چیکار میکنه؟ قدم میزنه از معماریش و مناظرش لذت میبره

 مثل همه اینایی که اینجان.شما تاحالا بلوار انزلی نرفتی؟ گفت چرا رفتم ولی خیلی بدم اومد.هیچی نداره.به صورت پوکر‌فیس به راهم ادامه دادم. 

تقصیر تو نیست که اینا بیشعورن.

تقصیر تو نیست.

تقصیر تو نیست.

خلاصه به زور یه ماشین گیر آوردیم و قرار بر این شد که بریم یه جایی که هم شام داشت و هم قلیون.هرچیم گفتم آقا من اصلا چشممو تازه عمل کردم به دود قلیون حساسم گفتن ما میریم یه طرف دیگه میکشیم.خطرناکه تنها برنگرد هتل. حالا توی مسیر هرچی تو گوگل مپ نگاه کردم دیدم نوشته ceremony hall complex گفتم اینجا تالاره ها، مطمعنین کافه داره؟ گفتن آره.هوا هم همینجور داشت سردتر میشد.رسیدیم دم این کافه و دیدیم همه با لباس مجلسی دارن میرن داخل.بازم از رو نرفتن و تا داخل مجلس رفتن که صاحب مجلس گفت بفرمایین خدمتتون باشیم :)) گفتن اینجا قبلا کافه داشت شما نمیدونین کجاس گفت نه من خودم مهمونم از مدیریت بپرسین.سالنم قربونش برم هیچ مدیریتی نداشت.من خیلی ریز واسه خودم تپسی گرفتم و پسرا که داشتن میگفتن کوچه بالایی یه جای معروف هست گفتم آقا من ماشین گرفتم امنم هست دیگه نگران نباشید من میرم هتل.دخترا گفتن ما هم میایم گشنمونه حداقل به غذای هتل برسیم.رسیدیم هتل دیدم پسرا دست از پا دراز تر اومدن واسه شام.گفتم ا پس کافه چی شد؟ گفتن همه میزاش رزرو بود.آی دلم خنک شد...آی دلم خنک شد.همونجور که اونا نذاشتن از باغ شازده عزیزم لذت ببرم خودشونم زهرمارشون شد ولی هنوز عصبانیم مگه میشه شما برین جایی که انقدر معروفه و تو یونسکو ثبت شده و بدون اینکه یکم وقت بذارین و از دیدنش لذت ببرین انگار که مثلا گذری مجبور بودین از یه پارکی رد بشین رفتار میکنین حداقل دلتون برای وقتی که گذاشتین تو راه بودین میسوخت.خدو بر شما.

واقعا روز به روز داره از تعداد کسایی که قابل تحملن برام کم میشه.بعضی وقتا فکر میکنم نام خانوادگیم خیلی تو سرنوشتم داره تاثیر گذار میشه. :)) 

من که راضیم.

نتیجه گیری: نتیجه میگیریم که دفعه دیگه هرچقد اصرار کردن که بیا با ما خوش میگذره یادم باشه که تعریف اکثریت از خوش گذرانی یه چیز کاملا متفاوت با منه، پس پتو رو بکشم رو سرم و درب خروج رو بهشون نشون بدم.

دی عند.



هرکسی که میگه عمل چشم درد نداره، دروغگویی بیش نیست. 

از خوبیای کار ما اینه که به محض اینکه وارد هواپیما میشیم،دنیای پشت سرو میذاریم همون پشت در هواپیما و واقعا هم یاد هیچ چیز و هیچ کس نمیفتیم  تا زمانی که چرخا با زمین برخورد میکنه و میرسیم فرودگاه.یعنی انقدر لود کاری بالاست و تو اون لحظه مشغولی که خیلی خیلی کم پیش میاد به زندگی شخصی فکر کنی.البته که این چند ماه استثنا بوده و هست و فکر و ذکر اکثریتمون یه چیزه و نمیتونیم که بهش فکر نکنیم یا دربارش حرف نزنیم.

امااا

مسیر کابل یکی از مسیرایی بوده که همیشه اون بخش آسیب پذیر منو - هرچقدرم سعی کنم  پشت لبخند و یونیفرم قایم کنم - از پس گردنم میگیره و میندازه بیرون جلوی چشم بقیه. یعنی دوست دارم تک تک مسافرا رو بغل کنم، با یه سریشون اشک بریزم.بشینم کنار پاشون زانوهامو بغل کنم و داستان زندگیای سختشونو گوش کنم. میدونم زندگی عادلانه نیست ولی دیدن رنجشون منو رنج میده.اینکه هنوز تو جمع ها میشنوم یکی رو میخوان تحقیر کنن افغانی خطابش میکنن ناراحت و عصبانیم میکنه.دلم نمیخواد به همچین دنیایی تعلق داشته باشم. 

موقعی که باهاشون همسفر هستم نه تنها مشکلاتم یادم نمیره، بلکه چندین برابر میشه و غصه اونا هم به غصه هام اضافه میشه. از اینکه هرکدوم آواره یه گوشه دنیا شدن برای یه ذره زندگی ، که اونم با نگاه سنگین بقیه شدنی نیست غمم میگیره.

سعی میکنم اون دو ساعتی که مهمون من هستن احساس خوبی داشته باشن.امیدوارم که موفق شده باشم.

چندوقت پیش  مسیر کابل به تهران داشتم میرفتم بشینم سر جام که دیدم ردیف اول اکانومی دو تا دختر خیلی خوشگل ۴،۵ ساله نشستن کنار مادربزرگشون،مادرشون با دوتا پسرا ردیف کناری بود  اونا هم مثل ماهی وول میخوردن یکسره و نمینشستن.یکی از دختر بچه ها داشت مثل ابر بهار اشک میریخت.دو قلو بودن.لباساشونم مثل هم بود.نشستم رو به روش پرسیدم چی شده چرا گریه میکنی؟ مادربزرگ گفت مریض شده. دستمو بردم صورتشو ناز کنم دیدم داره از تب میسوزه.گفتم این خیلی داغه سر و صورتش، خطرناکه اینججوری چرا آوردینش سفر؟ چیزی نگفت و سرشو تکون داد به تایید حرفام.دویدم یه حوله خیس آوردم گذاشتم  رو پیشونیش. گفتم خوبه؟ با سر گفت آره. گفتم پس بذار بمونه رو پیشونیت که خوب شی باشه؟دست چپمو نگاه کردم دیدم خواهره داره زیر چشمی نگام میکنه. خواستم نازش کنم که شروع کرد دست و پا زدن و رفت عقب.مادربزرگ گفت ببخشید این مریضه مغزش مشکل داره.با دست اشاره کرد که دیوونست.سعی کردم تغییری تو چهرم متوجه نشه.با خنده بهش گفتم چقدر النگوهات قشنگه خوش به حالت.دستمو تکون دادم گفتم من ندارم.خندید.همون چشمای آبی، همون لباسا، فقط پریشون.موهای بهم ریخته.کلافه.خیلی حرفا دلم میخواست به خانوادش بزنم. بگم که خواهش میکنم تو این سن کم بهش برچسب دیوونه نزنین، پیش بقیه نگین. باهاش متفاوت رفتار نکنین. نمیتونستم.وقت نبود.هوا بد بود و همون چند دیقه هم با تکون شدید به زور خودمو نگه داشته بودم. نگاه به مادر کردم. مشخص بود انقدر گرفتاری  دارن که وقت نداره یه غریبه بهش بگه چیکار بکن یا نکن.مادر کم سن و سال و کم تجربه، که فقط بچه آورده .تعلیم ندیده و جز این هم چیزی نمیتونه یاد بچه هاش بده.بد ماجرا تازه از این جا شروع میشه که مدرسه و دانشگاه رفتن ممنوع شده و باید منتظر بدتر از اینها بود.

نمیدونم چرا... ولی من برعکس فکر میکنم  همه چی درست میشه .

شایدم مثل همیشه خوش خیالی میکنم.

رفتم سر جام.

هنوز فکرم پیش اونه.

.

Here I am on the road again

پناه ببریم به وبلاگمون یا زوده؟ 

از محیط توییتر و اینستاگرام و ...خیلی خسته ام.دوست دارم برگردم اینجا که هیچکس نشناستم و منم هیچکسو نشناسم.

مچاله بشم تو وبلاگ نقلی قدیمی خودم.

پ.ن.چه خاکیم گرفته.:/

هر چقدر که میتونی 

شدید گریه کن .

اما وقتی تموم شد

مطمئن شو که دفعه بعد 

دیگه به همون دلیل اشکت در نیاد...!!

من همیشه واسه بقیه اون چیزی بودم که اونا نتونستن واسه من باشن!

:) 

عزیزترین، عزیزترین، ساعت یک و سی دقیقه نیمه شب است..

خواهش می‌کنم عزیز دلم یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیده‌ای.

من در واقع خسته نیستم ولی بی‌حس و سنگینم و نمی‌توانم کلمات مناسب را پیدا کنم.

آنچه می‌توانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار...

زندگی خیلی دشوار و غم‌انگیز است. چطور آدم می‌تواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با نوشته برای خودش نگه دارد؟


فرانتس کافکا


نامه به فلیسه

_کاش بازم طوفان شه...

دیگران از دنیا لذت می‌برند و من برایشان خرسندم. از من دیگر نه حرکتی برمی‌آید، نه سخنی، حتی آسایش درد نکشیدن نیز از من دریغ شده است...

_وقتی از جیغ و داد بقیه همسایه ها میفهمی ایران گل زده...!