دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

دنیای این روزای من...

هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...

procrastination


از زمانی که یادم میاد شب امتحانی بودم و اعصاب خودمم از این رفتارم خرد میشد. هرچندکه قبول میشدم، اما کل شبو نمیخوابیدم تا هر ساعتی که امتحان داشتم و انقدر خوب متوجه میشدم و تمرکز داشتم تو اون ساعات ملکوتی! هی به خودم میگفتم نگاه کن تو انقدر زود یاد میگیری این فرمولارو، خب چرا مثل بچه آدم نمیشینی از چند روز قبلش بخونی! در طول سال هم نه ها! چند روز قبل. اما باز با امتحان بعدی فراموش میکردم و همین آش و همین کاسه! یعنی دروغ نگما چند باری نشستم بخونم دیدم تمرکز ندارم. انگار اون استرسه بود که باعث میشد من قشنگ حواسمو جمع کنم و خوب متوجه بشم.بعد ها گذشت و گذشت و گذشت به خودم که اومدم دیدم این سبک زندگی من شده و کلا همینجوری همه کارامو پیش میبرم.مثلا میدونم آخر هفته مهمون دارم، هیچ کاری نمیکنم تا شب قبلش و فرداش انقد استرس میگیرم و میدوم اینور اون ور که مثل مرغ سر کنده میمونم.و همینو بگیر برو تا آخر.که اصلا هم خوب نیستا، مثلا درسهایی که الان برای کارم میخونم خب حجیم تره و از اونجایی که قوانین هواپیمایی با هر حادثه ممکنه در طول سال چندین بار تغییر کنه و اگرم حافظم یاری کنه و جوابارو از سریای قبل بلد باشم به دردم نمیخوره چون قانون عوض شده! با چیزایی که خوندم و مقایسه کردم با خودم دیدم ممکنه اختلال نقص توجه و بیش فعالی داشته باشم.مثلا موقع راه رفتن دائم خودمو میکوبونم به اینور اونور قبلنا فکر میکردم چون چشام ضعیفه اینطوری میشم اما بعد چشممو عمل کردمم دیدم همینم.یا همزمان دارم به چندین تا چیز تو سرم فکر میکنم یا وقتی از یکی سوال میپرسم به جوابش گوش نمیکنم یهو به خودم میام میبینم دارم به یه چیز دیگه فکر میکنم.پادکست که میذارم اصلا نمیشنوم و همیشه تو خیالات خودم غرقم و... و... و...

یادمه وقتی  شش سالم بود، مامانم منو برد سنجش برای پروسه ثبت نام  مدرسه، تو یه اتاقی با یه خانم تنها بودم.یه گوشی توی گوشم گذاشت و گفت هر دفعه صدای بوقو شنیدی با این مداد بزن روی میز.منم همین کارو کردم ولی عین مریضای روحی هر چند ثانیه یبار در پشت سرمو نگاه میکرد که مثلا داره با مامانم حرف میزنه و میگفت الان میاد. بعد ک من پشت سرمو نگاه میکردم میگفت حواست اینجا باشه.نمیدونم چندبار این قضیه تکرار شد ولی هردفعه من سرمو چرخوندم و تازه مامانی هم در کار نبود! شاید از همون اول حواس پرت بودم.

البته که اینو باید متخصص تشخیص بده ولی از وقتی فکر کردم شاید واقعا همینطور باشه یه ذره کمتر خودمو سرزنش میکنم.چون من خیلی تو همه چیز به خودم سخت میگیرم .این از مضرات کمال گراییه. 

خلاصه این همه لود آو کرپ رو سر هم کردم که بگم خیلی از دست خودم کفریم که یک ماهه نیومدم چیزی بنویسم با اینکه خیلی چیزای خوبیم برای نوشتن داشتم.حتی اگرم ایده نداشتم یکی از بچه ها منو به یه چالشی دعوت کرده بود و چقدم خوشحال بودم که جزو اون لیست بودم.اما نمیتونستم.هرچی بیشتر میگذشت بیشتر نمیتونستم.ولی مهم اینه که الان برگشتم و اولین پستم بعد از این اون چالش خواهد بود. هرچند که تا الان فکرکنم اون چنتا دوستی هم که پیدا کرده بودم از دست دادم و کسی رو غیر از الدان ندارم که به چالش دعوت کنم.

اگه شما هم اینطوری هستین سعی کنین خیلی به خودتون سخت نگیرین. بعضی روزا به خودتون حق بدین.آدم همیشه نمیتونه سطح بالای انرژی و داشته باشه و به همه کاراش برسه.مثلا خود من، ۱۰ روز بعد از اینکه مریضیم خوب شد دوباره مریض شدم چون با موی خیس خوابیدم.فرداشم رفتم ورزش که دمای زمین منفی ۷ درجه بود و دوباره مریض تر شدم :(( از اونجایی که یه ۱۰ روز و یه ۹ روزم رفته بودم شمال مرخصی و دو هفته هم استعلاجی بودم جلسات باشگاهم داشت سوخت میشد و مجبور بودم روزایی که سر کار نیستم برم فشرده دو یا سه سانس بمونم که خودش باعث میشد سینوزیت من بیشتر عود کنه.میومدم خونه هم با سر درد و بدن درد میخوابیدم.پس این یه ماه خیلی تقصیر من نبود نه؟ :)

و اینم عکس آخر، شرح حال من!  چون هر ۳ تا عکس به نظرم خوب بود و نمیتونستم یکی شو انتخاب کنم :)))

آسیب به پرده گوش در پرواز

"به یاد داشته باشید که اگر سرماخوردگی شَدید، آنفلونزا، حساسیت یا گرفتگی بینی دارید، در صورت امکان باید تغییر در برنامه پرواز را مد نظر قرار دهید. بیماری شما می تواند منجر به مسدود شدن شیپور استاش شده و در نتیجه مانع همسان سازی فشار در گوش هایتان شود. در نتیجه این امر انقطاع در غشای صماخی رخ داده که می تواند منجر به از دست دادن شنوایی یا آسیب دائمی گوش شود. البته این موضوع را جدی بگیرید و اگر تا چند روز پس از پرواز، شنوایی شما به حالت عادی برنگشت، با یک متخصص مشورت کنید. "

 اطلاعات بیشتر 

اینو برای اون دکتر نامحترمی گذاشتم که دیروز پیشش بودم.

همونطور که حدس میزدم، اون شب من از درد گوش و سینوسام تا خود صبح نتونستم بخوابم و شانس آوردم تو اون لحظاتی که داشتم جون میدادم یادم افتادحوله گرم برای این درد خوبه و کیسه آب گرممو پر کردم و میذاشتم رو پیشونی و گوشام و نفهمیدم کی ولی بعد از ۵ بار کیسه آب گرم پر کردن خوابم برد.ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که بیدار شدم.دیدم حتی از قبلم کمتر میشنوم و کامل کر شدم.تو همین فکرا بودم که چیکار کنم  چیکار نکنم دیدم اس ام اس اومد: کروی عزیز، پیکاپ شما برای پرواز دوبی ۱۳ تیر ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه صبح میباشد. گفتم این یکی رو برم دیگه معلوم نیست چی به سرم بیاد، باداباد زنگ زدم شرکت و گفتم من حالم بدتر شده و ۳ روز دیگه برام استعلاجی رد کنید.گشتم توی سایت نوبت آی آر ببینم متخصص گوش و حلق و بینی که امروز وقت بده کیه.یکی رو پیدا  کردم نظراتشم بدی نبود.با خودم گفتم دیگه این مساله انقدر جا افتاده س و همه میدونن که حتی نیازیم نیست خیلی توضیح بدی بگو مریض بودم رفتم پرواز و گوشم آسیب دیده.همه بچه ها میخوان بپیچونن و دروغکی استعلاجی بگیرن میرن میگن گوشم عفونت کرده.تو که  وضعیتت دیروز اونجوری بود نگران چی هستی؟ 

خلاصه رفتم و هرجمله ای که بهش میگفتم از نگاهش میفهمیدم بیشتر متوجه نمیشه.یه ذره معاینه کرد این گوش اون گوش حلق و بینی گفت من چیزی نمیبینم.الان میگی کدوم گوشت گرفته؟ گفتم آقای دکتر جفت گوشام کیپه و فقط صدای هوا میشنوم.صداهای اطرافم گنگ و خیلی ضعیف هست.بعدم رفتم سر کار پروازم از روی آب بود گرفتگی گوشام بیشتر شد.میدونین برگشته به من چی میگه؟؟؟؟ میگه فشار داخل هواپیما که تنظیم میشه روی گوش اثری نداره! اینجا بود که فهمیدم این آقای دکتر انقدر مشغول جراحی بینی بوده که وقت نکرده با هواپیما سفر و یا درموردش مطالعه کنه. گفتم موقع سرماخوردگی اگه پرواز بریم آسیب جدی به گوش میرسه و من الان شرایطشو ندارم لطفا برام استعلاجی بنویسین.دیگه مقاومتی نکرد و چنتام دارو نوشت برگشتم خونه.ولی خیلی عصبانی بودم. احساس میکردم بعد از دو هفته مریضی و درد و بیخوابی و خدا تومن پول دکترو دارو و اسنپ دادن، حقم بود که حداقل دکتر متخصص درک کنه که چی کشیدم.

که اونم نکرد. :)

به قول معروف گفتنی  to hell with them

مهم اینه گوشم خوب بشه تو این ۳ روز. دایورت مود: آن


زندگی یه فیلمه.؟

نشسته بودم از گوشه مبل واسه وودوو که زیر میز ناهارخوری خوابیده بود کرم میریختم که تحریکش کنم بیاد رو مبل بخوابه که بتونم نگاهش کنم.و انقدر باهاش دالی موشه بازی کردم که موفق شدم.نمیدونین چه احساس خوبیه که یه موجود دیگه رو انقدر بشناسی.من واقعا شیفته گربه هام.یعنی تو همین لحظه ای که خوابیده بود رو به روم و داشتم نگاهش میکردم میگفتم وای من واقعا سیر نمیشم از گربه ها.کاش الان چنتا گربه دیگه دورم بودن.بعد همینجور اون نگام میکرد من نگاش میکردم من چشمک میزدم اونم چشمک میزد بعد سرمو آروم کج کردم سمت چپ شونم و اونم همینکارو کرد.انگار جلوی آینه بودم.اون لحظه با تمام وجود دلم خواست این موضوع واقعیت داشته باشه و وقتی مردم این لحظه زندگیمو- و خیلیای دیگه که کسی متاسفانه نبود فیلم بگیره- یبار دیگه ببینم.با پاپکورن و کیفیت بالا.

امروز ساعت ۶ صبح مجبور شدم برم پرواز دوبی و مدام با خودم فکر میکردم منی که دو روزه به معنای واقعی کر شدم و روی زمین گوشام کیپه برم بالا و مخصوصا از روی آب رد بشم قراره چی بشه.یبار سال اول کارم اینجوری شدم.سرما خورده بودم و رفتم پرواز خارک_شیراز_اهواز. موقع لندینگ احساس کردم الان از درد میمیرم سینوسم شروع کرده بود به تیر کشیدن گوشام چشمام اصلا یه وضع جهنمی بود.پاشدم از بالای سرم یه جعبه دستمال کاغذی برداشتم و فقط شروع کردم فوت کردن تو گوشم و اشک ریختن.امروزم منتظر اون درد بودم و اوقاتم از قبل پرواز تلخ شد.خب چون ۶ روز گذشته بود اون درد و نداشتم و فقط گوشام کیپ شد.اما اومدم خونه و خواستم یه ساعت بخوابم.با گریه از خواب پریدم وهرچی تو پرواز نکشیده بودم سرم اومد.درد مثل یه مار از پشت گوشام میپیچید تو پیشونیم بعد میرفت زیر چشمم و باز میچرخید به سمت بالا.سرمو  محکم بستم با شال و یه ژلوفن خوردم و خوابیدم کف آشپزخونه عر زدم.واقعا اگه بعدها ازم پرسیدن چی شد که از مهمانداری استعفا دادی؟ میگم همه چی خوب بود و عاشق شغلم بودم.همیشه با همه ی مسافرا مهربون بودم و موقع پیاده شدن کلی ازم تشکر میکردن.ولی مسئولای بی لیاقتی داشتیم که حتی میدیدن حالت بده و داری میمیری به زور میفرستادنت پرواز و براشون مهم نبود شنواییت آسیب میبینه و ممکنه دیگه خوب نشه.حالا این دکترمونه مثلا! تحصیل کرده ست.تخصصشه! اصلا ازم نپرسید تو آمادگی پرواز رفتن داری یا نه؟ فقط گفت این ۳ روز دومی که گرفتی از استحقاقیت کم میشه.گفتم هیچ اشکالی نداره من وقتی حالم بده و شرایط پرواز رفتنو ندارم چیکار باید میکردم؟ (بزنین از حقوقمون بزنین از استعلاجی و استحقاقیمون بزنین انقد بزنین که همه نیرو خوباتونو از دست بدین.آخر سر خودتون بمونین خودتونم برین پروازاتونو انجام بدین.برا خودتون تشویقی بنویسین.)

امشب اولین شبی بود که حسابی کلافه بودم و حس کردم در حقم ظلم شده و لیاقت منو ندارن.گوشیمو برداشتم به سرگروهم بگم ولی خب میدونم از دستش کاری به جز همدردی بر نمیومد.واسه همین دستمو گذاشتم زیر چونم و گربمو نگاه کردم.نمیدونم چی دارن که حتی خوابیدنشونو هم نگاه میکنی آروم میشی.و یکم حالم بهتر شد.هرچند که بعید میدونم سردرد موذی اجازه بده من امشب بخوابم.ولی حداقل عصبانیتم فروکش کرد.

سویه جدید!

حقیقتا این چه مرضیه که خوب نمیشه؟

اگه دوباره کرونا اومده خب بگین ما بتمرگیم سر جامون به بقیه سرایت ندیم.

الان یک هفته ست که خوب نمیشم.نه شبیه سرماخوردگیه و نه آنفولانزا، ولی سرفه هاش به شدت شبیه کروناس.از اونا که دل و جیگرت میخواد با سرفه بریزه بیرون.از اونا که یک هفته س مجبورم نشسته بخوابم چون دراز میکشم سرفم قطع نمیشه.انقدر دارو و سرم و شربت دارم که همش دارم از خودم میپرسم فلان قرصو خوردم؟ یا توهم زدم؟ نکنه دوبار شربت خوردم؟ حالمم همچین خوب نیست ولی فردا آخرین روز استعلاجیمه و باید برگردم سر کار.

چقدر سخته برام برگردم.

فکر کن ۵ سال روی یه مدل هواپیما بپری و زیر و بمشو بلد باشی و همه بشناسنت و مثل خونت دوستش داشته باشی، یهو کلا تمام اون مدلو از رده خارج کنن یا بفروشن و بفرستنت رو یه مدل بالاتر و بزرگ تر و دوباره مثل روز اولی که شروع به کار کردی، هیچکسو نشناسی و کل ساعت کاریت زیر ذره بین باشی .در صورتی که رو تایپ قبلیت همه با هم مثل خانواده بودین و اصلا نمیفهمیدی کار چطوری گذشت.مجبوری تا موقعی که بشناسنت یه سره تو پوزیشن اکونومی وایسی، بعد از ۵ سال مهماندارِ درِ یکِ سمتِ راست بودن! و من چقدر از تغییر بدم میاد.

Out of the black into the blue

Sometimes it feels like I've got a war in my mind

I wanna get off but I keep riding the ride

I never really noticed that I had to decide

To play someone's game, or live my own life

تابستونی که توش سرماخوردگی نباشه که اصلا تابستون نیست. :-)

باز هم فصل مورد علاقم شروع شد و پشت بندش هرچی پرواز داغونه داره میباره رو سرم طوری که نمیفهمم روز و شبام چجوری داره میگذره.البته که محاله شب قبلو فراموش کنم چطور گذشت.تمام شبو بیدار بودم و ذهنم خفه نمیشد اصلا نمیفهمیدم چرا.آخرین بار ساعتو نگاه کردم ۵ بود و گفتم بیا ۳ ساعت دیگه باید بیدار شم  هنوز یه دیقه هم نخوابیدم.مگه میشه کسی شربت دیفن هیدرامین و قرص سرماخوردگی و این چیزا بخوره، دو سانسم ورزش کرده باشه از صبحم بیدار باشه باز خوابش نبره؟! پس چرا تو پرواز خودمونو میکشیم که موقع تیک آف و لندینگ نخوابیم و هی قهوه پشت قهوه باز رو صندلی به اون سفتی میشینیم انگار که تو پر قو هستیم و مثل کارتون تام و جری که کبریت میذاشت لای پلکاش که بسته نشه باید مبارزه کنیم با خواب؟! 

از این به بعد هروقت خوابم نبرد به جای اینکه گوسفندا رو بشمارم خودمو تو پرواز تصور میکنم که رو جامپ سیت نشستم و کابین تاریک ظلماته و همه مثل خرس خوابیدن و من دارم کشیک میدم.شاید جواب داد.

بعدا نوشت: نه من میخوام بدونم الان کرکوک چیکار داری شما؟؟؟

میو

آره شکست عشقی سخته اما شده تا حالا با لباس فرم در حال رفتن به خونه باشی و با گربه سیاهی که داره از رو به روت میاد شروع کنی سلام احوال پرسی و میو میو میو کنی یهو ببینی از بین ماشینای پارک شده یکیش شیشه ش پایینه و یارو با چشمای گرد شده داره نگات میکنه؟؟؟! 

خداااای آسمون هاااا

نمیدونم کی دل راننده پیکاپمو شکسته هر موزیکی که سیستم  پخش میکنه تو حال خودش بلند بلند میخونه. حداقل ۷ سال بود آهنگای مرتضی پاشایی رو نشنیده بودم با اینکه هیچیم نیست کم مونده منم باهاش بزنم  زیر آواز و گریه.

تو پیچش مو میبینی و من فقط اون موی لعنتی رو

دیروز داشتم از مترو میومدم بیرون که دیدم یه آقای نسبتا مسنی نشسته و چنتا نقاشی گذاشته جلوش.با اینکه خیلی خسته بودم و دیرمم شده بود (چون انقدر مترو شلوغ بود که چهارتا قطار اومدن و انقدر پر بودن هیچکس نتونست سوار شه و  پنجمیش هم با زورررر سوار شدم) ولی یکم وایسادم نقاشیارو نگاه کنم.نمیدونم به خاطر اینه که مهدکودک و آمادگی نرفتم  که یادم بدن یا اصلا استعدادشو ندارم ولی همیشه موقع رنگ کردن از خط میزدم بیرون و خودمم متوجه نمیشدم و اذیتمم نمیکرد.ولی خواهرم یا بقیه میدیدن میگفتن مثلا اینجا قرینه نیست یا کجه یا رنگشو بد زدی. هیچ موقعم درست نشدم چون از نظر خودم نقاشیم خیلی پرمعناتر از اون بود که کسی بخواد به رنگ آمیزیش توجه کنه. لقبمم تو خونه پیکاسو بود چون یادمه هرهفته بابا برام یه دفتر میخرید و باز تموم میکردم میرفتم فرشارو بلند میکردم روی کارتونایی که زیر فرشا به خاطر رطوبت پهن کرده بودن نقاشی میکشیدم و اونا هم که پشت و روش پر میشد روی دیوارا :))) متاسفانه به دلیل جا به جایی های متعدد یه دفتر بیشتر نمونده از اون روزام.خلاصه نقاشیای این آقا منو یاد خودم انداخت.گفتم خودت اینارو کشیدی؟ گفت آره همشم تکرار میکرد من فرانسه بودم من ایتالیا بودم منو اینترنت نشون داده. دوتا نقاشی ازش گرفتم.اومدم خونه ریش دار آقا خندید گفت اینا چیه؟ گفتم این پیری توئه دقیقا.فقط ریشاش کوتاه تره.پیپ تو دهن لباسشم که سبزه رنگ مورد علاقت و با نگاه عاقل اندر سفیه داره عالم و آدمو جاج میکنه :))) اون یکی هم گفت ایتالیاس خیلی واضح نیست ولی حسشو دوست داشتم.

یه ذره که نگاه کردم دیدم یه موی دراز سیاااه چسبیده به رنگ روغن از بالا تا پایین و کنده هم نمیشه با همه چی امتحان کردم. انقدرم از مو بدم میاد که خدا میدونه.البته توی غذام مو در میاد میذارم کنار و غذامو میخورم ولی وای از اون روزی که چسبیده باشه یه جایی که نتونم درش بیارم مثل این نقاشی یا وقتی ناخن کارم عجله داره و میام میبینم زیر ژلیشم یه پرز موذی هست که باید سه هفته تحملش کنم.

خلاصه فعلا نمیدونم چیکارش کنم شاید تونستم باهاش کنار بیام.

پ.ن: ریش داره آقا ( مرد ریشو)  لقبیه که اجی (در زبان گیلکی مادربزرگم)  به همسرم داده و بعضی وقتا با این اسم صداش میکنیم همه.


weekly report

رفتم یه سر به وبلاگایی که لینک کرده بودم بزنم ببینم چه خبره کی هست کی نیست...خیلی عجیب بود تقریبا اکثرشون از سال ۹۲ به اینور دیگه ننوشتن به جز ۳  نفر.

خیلیا وبلاگاشون حذف، فیلتر یا رمزگذاری شده بود. ولی بازم دلم نیومد حذفشون کنم.  شاید برگشتن یه روز.

اون  زمانی که من شروع کردم به نوشتن فکر کنم شونزده هفده سالم بود.خیلی دوست دارم بدونم الان کسی هست که همسن اون موقعای من باشه و باز وبلاگ بنویسه؟ حتم دارم آدم خیلی جالبیه.الان انقد همه ویژوآل شدن و دوست دارن عکس و فیلم زندگی روزمرشون و به اشتراک بذارن که همچین احتمالی خیلی خیلی کمه.

بازم خداروشکر که زمان من هنوز خیلی  این چیزا مد نشده بود چون یه سری از کامنتای خودمو میخونم تنها حسی که بهم دست میده  مورموره. چه برسه که عکس و فیلمم میذاشتم. :)) بعد رفتم فیس بوک و اونجا هم بیشتر مطالب بقیه رو شیر میکردم و حکم بازی میکردم.اینستاگرامم که اصلا با اون اینترنت بالا نمیومد.خدارو شکر یه مدت کوتاه بعدم فهمیدم من آدم عکس گذاشتن تو اینستا نیستم. یعنی خیلی هم موقعیتای خوب پیش میومدا عکسم زیاد داشتم ولی با خودم میگفتم الان اینو پست کنم که چی بشه؟ خب به بقیه چه؟! و استوری و  پستای بقیه رو هم با جمله خب به من چه رد میکنم 

باز خوبه این گوشیای هوشمند یه آمار هفتگی به آدم میدن که در روز چند ساعت با کدوم برنامه کار کردی.فعلا فقط حس شرمندگی دارم از دیدنش.امید است کم کم ترک کنم و به نزدیک صفر برسونم.